- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۸
- بازدید: ۸۲۹۵
- شماره مطلب: ۴۲۶۶
-
چاپ
یادگار فاطمه
ماه شب از غبار غم زینبم گرفت
از داغم آفتاب، چو ماه شبم گرفت
چسبید کام من ز عطش، بر زبان من
راه سخن به گفتن هر مطلبم گرفت
مجروح و خسته، چون که به میدان روان شدم
با اشک و آه، دست مرا زینبم گرفت
اوّل به یک نگاه، تواناییام فزود
یکباره از دلم، همه تاب و تبم گرفت
امّا به یک نگاه دگر، سوخت جان من
بر چهره، نقش حسرت اُمّ و اَبم گرفت
مشکل چو دید، پای به مرکب نهادنم
آمد جلو، رکاب من و مرکبم گرفت
با چادرش که فاطمه را بود یادگار
او مادرانه، لختۀ خون از لبم گرفت
هر مطلبی که طبع «حسان» عرضه میکند
یک درس عاشقی است که از مکتبم گرفت
-
عمرۀ مقبوله
ناله کن اى دل به عزاى على
گریه کن اى دیده براى على
کعبه ز کف داده چو مولود خویش
گشته سیه پوش عزاى على
-
پوشیدهام لباس فخر و عزت
من قدرتی دیگر به تن ندارم
دستی دگر چون در بدن ندارمدشمن چو بسته راه من ز هر سو
به خیمه راه آمدن ندارم -
مشک خالی و دو دست و پرچمی بشکسته
راه من، از کثرت دشمن، ز هر سو بسته بود
داغها پی در پی و غمها به هم پیوسته بودبس که از میدان، درون خیمه، آوردم شهید
بود سرتاپای من خونین و زینب خسته بود -
زهرای کوچک
تویی آن دختر زیبای کوچک
به دنبال پدر، با پای کوچک
به دشت کربلا با قلب خونینتو هستی لالۀ حمرای کوچک
یادگار فاطمه
ماه شب از غبار غم زینبم گرفت
از داغم آفتاب، چو ماه شبم گرفت
چسبید کام من ز عطش، بر زبان من
راه سخن به گفتن هر مطلبم گرفت
مجروح و خسته، چون که به میدان روان شدم
با اشک و آه، دست مرا زینبم گرفت
اوّل به یک نگاه، تواناییام فزود
یکباره از دلم، همه تاب و تبم گرفت
امّا به یک نگاه دگر، سوخت جان من
بر چهره، نقش حسرت اُمّ و اَبم گرفت
مشکل چو دید، پای به مرکب نهادنم
آمد جلو، رکاب من و مرکبم گرفت
با چادرش که فاطمه را بود یادگار
او مادرانه، لختۀ خون از لبم گرفت
هر مطلبی که طبع «حسان» عرضه میکند
یک درس عاشقی است که از مکتبم گرفت