- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۸
- بازدید: ۲۲۴۴
- شماره مطلب: ۴۲۶۲
-
چاپ
چگونه؟
مسلم شهید شد وَ تو خواندی «حمیده» را
مرهم نهادی آن جگرِ داغدیده را
بر زانوان خویش نشاندیّ و چون پدر
بوسیدی اشکهای از آتش جهیده را
با واژههای سبز تسلّا و دست مهر
ساحل شدی، نگاه به توفان رسیده را
اینک تو میرویّ و من امّا یتیمتر
باید چگونه آن سر در خون تپیده را...
فردا کسی به دختر تو رحم میکند؟
آرام میکنند، مصیبتکشیده را؟
دستی بکش به روی سرم، تشنهکام من!
تا بو کنم طراوت سیبی نچیده را
بگْذار قدری اشک بریزم به دامنت
تا حس کنم، حرارت شعری شنیده را
شعر من آتش است، عطشناک و ناتمام
باید به انتها ببَرم، این قصیده را
-
خطبۀ شهادت
روزی، تمامِ همّت خود را گذاشتی
در خیمههای آتش و خون، پا گذاشتی
در کوچههای حادثه، همراه کاروان
پا جای پای حضرت زهرا گذاشتی
-
سیلاب سیلی
خم شد، گذاشت روی زمین، گوشواره را
تا قدری التیام دهد، گوشِ پاره را
آتش گرفته گوشهی دامان کوچکش
آبی نبود، چاره کند این شراره را
-
عصای حوصله
عبا به روی سر انداخت سمت کوچه دوید
ورود قافله را از دهان شهر شنید
مسافران عزیزش ز راه میآیند
میان گریه چو ابر بهار میخندید
چگونه؟
مسلم شهید شد وَ تو خواندی «حمیده» را
مرهم نهادی آن جگرِ داغدیده را
بر زانوان خویش نشاندیّ و چون پدر
بوسیدی اشکهای از آتش جهیده را
با واژههای سبز تسلّا و دست مهر
ساحل شدی، نگاه به توفان رسیده را
اینک تو میرویّ و من امّا یتیمتر
باید چگونه آن سر در خون تپیده را...
فردا کسی به دختر تو رحم میکند؟
آرام میکنند، مصیبتکشیده را؟
دستی بکش به روی سرم، تشنهکام من!
تا بو کنم طراوت سیبی نچیده را
بگْذار قدری اشک بریزم به دامنت
تا حس کنم، حرارت شعری شنیده را
شعر من آتش است، عطشناک و ناتمام
باید به انتها ببَرم، این قصیده را