- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۸
- بازدید: ۱۵۴۸
- شماره مطلب: ۴۲۶۰
-
چاپ
قلب زخمدار
تو، ای بر پای عهد خویش بنْهاده سر خود را!
که دل برداشتی از هست و دادی دلبر خود را
تو را خواهند کُشت این قوم و تو خوشنود از آنی
که کردی زندۀ جاوید، دینِ داور خود را
اگر من با اشاره یا به آرامی سخن گویم
صدای خستهام از دست داده، جوهر خود را
نخستین بار بستم بر رُخت ره، این دم آخر
مگر من بینمت سیر و تو بینی دختر خود را
ز صدر زین شُو، ای قرآن ناطق! بر زمین نازل
سپس تفسیر با تصویر کن، «لا تَقْهَر» خود را
ستمها بر تو رفت امّا نیامد بر لبت شِکوه
چو دیدی برگبرگِ لالههای پرپر خود را
خلیلا! شد بریده گوش تا گوش ذبیح تو
بیا در خیمه بنْگر حال و روز هاجر خود را
تو را عزم سفر باشد، از آن گویم اذان اینک
که از «الله اکبر» یاد آری اکبر خود را
بخوان «اَمَّن یُجیب» از بعد قتل «کاشفُ الکَربت»
دعا کن قبل رفتن، اهلبیت مضطر خود را
الا که چرخ گردون با سرانگشت تو میگردد!
برو، امّا به جان من! مبَر انگشتر خود را
خداحافظ برو، امشب به دیدار تو میآیم
شناسانی به من گر نیمۀ شب، پیکر خود را
در آن خلوت، سرت را روی پای خویش بگْذارم
به یاد آن که روی پات، بنْهادم سر خود را
کنم این قصّه را کوتاه با یک آه و میگویم
رسان از ما سلام، ای نازنین! پیغمبر خود را
-
بانوی آفتاب
پاک دامن چو آب، اُمّ بنین
همدم بوتراب، اُمّ بنین
بعد زهرا به همسریّ علی
گشتهای انتخاب، اُمّ بنین
-
دعای باران
در زمان عسکری، آن حجّت بر حقّ یزدان
خشک سالی گشت و قحطی شد، به سامرّا، نمایان
طبق این آیت که هر چیزی، حیات از آب دارد
آب، چون نایاب شد، نایاب گردد، نعمت و نان
-
آبروی بهشت
سحر، چو مهر ز خوابِ گرانِ شب، برخاست
ز پشت کوه، بر آمد، سپهر را آراست
دوباره سفرۀ انوار خویش را گسترد
تمام عالمیان را کنار آن خوان، خواست
به هر که یافت، در آن بزم نور، فیض حضور
بداد مژده که فرخنده، عید اهل ولاست
-
طلای ناب
ای قلم! امشب مرا دمساز باش
در کف من، قافیه پرداز باش
تا که بنْماییم، سیری معنوی
هفت شهر عشق، در یک مثنوی
شهریار عشق را یادی کنیم
رو به سوی حضرت هادی کنیم
قلب زخمدار
تو، ای بر پای عهد خویش بنْهاده سر خود را!
که دل برداشتی از هست و دادی دلبر خود را
تو را خواهند کُشت این قوم و تو خوشنود از آنی
که کردی زندۀ جاوید، دینِ داور خود را
اگر من با اشاره یا به آرامی سخن گویم
صدای خستهام از دست داده، جوهر خود را
نخستین بار بستم بر رُخت ره، این دم آخر
مگر من بینمت سیر و تو بینی دختر خود را
ز صدر زین شُو، ای قرآن ناطق! بر زمین نازل
سپس تفسیر با تصویر کن، «لا تَقْهَر» خود را
ستمها بر تو رفت امّا نیامد بر لبت شِکوه
چو دیدی برگبرگِ لالههای پرپر خود را
خلیلا! شد بریده گوش تا گوش ذبیح تو
بیا در خیمه بنْگر حال و روز هاجر خود را
تو را عزم سفر باشد، از آن گویم اذان اینک
که از «الله اکبر» یاد آری اکبر خود را
بخوان «اَمَّن یُجیب» از بعد قتل «کاشفُ الکَربت»
دعا کن قبل رفتن، اهلبیت مضطر خود را
الا که چرخ گردون با سرانگشت تو میگردد!
برو، امّا به جان من! مبَر انگشتر خود را
خداحافظ برو، امشب به دیدار تو میآیم
شناسانی به من گر نیمۀ شب، پیکر خود را
در آن خلوت، سرت را روی پای خویش بگْذارم
به یاد آن که روی پات، بنْهادم سر خود را
کنم این قصّه را کوتاه با یک آه و میگویم
رسان از ما سلام، ای نازنین! پیغمبر خود را