- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۸
- بازدید: ۱۵۸۴
- شماره مطلب: ۴۲۵۷
-
چاپ
پیراهن صبوری
بعد از فریضه، قبلهی دین شد به خواب نوش
ناگه برآمد از قِبَل دشمنان، خروش
گردون پر از غبار و زمین شد پر از سوار
فریاد اهلبیت فلک را درید گوش
زینب دوید بر سر بالین شاه و گفت
ای تا به صبح، بهر عبادت، نخفته دوش!
اطراف خیمه، لشگر دشمن فرو گرفت
برخیز و بهر چارهی بیچارگان بکوش
بیدار گشت شاه و بدو گفت بعد از این
خواهی بسی گریست، کنون اندکی خموش
دیدم کنون به خواب، رسول خدای را
انداخته ردای خداوندیاش به دوش
امروز گفت در برِ ما خواهی آمدن
زد صیحهایّ و دختر زهرا بشد ز هوش
آورْد شاه تشنهلبانش به هوش و گفت
مردانه باش و پیرهن صابری بپوش
فرمود شاه دین به علمدار با شُکوه
مهلت برو بگیر، یک امشب از این گروه
-
توشۀ اشک
بیرون شهر بار گشودند قافله
نه غیر ندبه کار و نه جز نوحه، مشغله
افراشتند خیمهی اهل حرم، نخست
زآن پس سرای پردهی سالار قافله
-
کهکشان نظارهگر
چون پیش چشمشان، سر شه بر سنان گذشت
در حیرتم که بر سر زینب، چسان گذشت
تا بوسدش گلو، نرسیدش به نیزه، دست
آوخ که نیزه نیز بر او سرگران گذشت!
-
گهوارۀ خاک
بر کشتگان ز غرفهی جنّت، نظاره کن
اوّل، نظر بدین بدن پارهپاره کن
با اینکه زخم پیکر او را شماره نیست
باز آی و زخم پیکر او را شماره کن
-
آخر ذبیح
مقتل شهزاده عبدالله را
بشْنو و برکش به گردون، آه را
کودکی خورشیدوَش، طفلی صبیح
در ره سلطان دین، آخرذبیح
پیراهن صبوری
بعد از فریضه، قبلهی دین شد به خواب نوش
ناگه برآمد از قِبَل دشمنان، خروش
گردون پر از غبار و زمین شد پر از سوار
فریاد اهلبیت فلک را درید گوش
زینب دوید بر سر بالین شاه و گفت
ای تا به صبح، بهر عبادت، نخفته دوش!
اطراف خیمه، لشگر دشمن فرو گرفت
برخیز و بهر چارهی بیچارگان بکوش
بیدار گشت شاه و بدو گفت بعد از این
خواهی بسی گریست، کنون اندکی خموش
دیدم کنون به خواب، رسول خدای را
انداخته ردای خداوندیاش به دوش
امروز گفت در برِ ما خواهی آمدن
زد صیحهایّ و دختر زهرا بشد ز هوش
آورْد شاه تشنهلبانش به هوش و گفت
مردانه باش و پیرهن صابری بپوش
فرمود شاه دین به علمدار با شُکوه
مهلت برو بگیر، یک امشب از این گروه