- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۸
- بازدید: ۱۴۰۴
- شماره مطلب: ۴۲۱۲
-
چاپ
قبلۀ اهل صفا
بر عهد خود ز روی محبّت، وفا نکرد
تا سینه را نشانهی تیر بلا نکرد
تا دست رد به سینهی بیگانگان نزد
خود را مقیم درگه آن آشنا نکرد
تا هر دو دست را به ره حق ز کف نداد
در کوی عشق، خیمهی دولت به پا نکرد
تا از صفای دل نگُذشت از صفای آب
خود را مدام، قبلهی اهل صفا نکرد
شرح غم شهادت او را به نینوا
نشنید کس که چون نیِ محزون، نوا نکرد
در کارزار عشق، چو عبّاس نامدار
جان را کسی فدای شه کربلا نکرد
تا داشت جان، ز جانب مقصد نتافت رخ
تا دست داشت، دامن همّت رها نکرد
در راه دوست از سر کون و مکان گذشت
وز بذلِ جانِ خویش در این ره، ابا نکرد
خالی نگشت کشور «الّا» ز خیل کفر
تا دفعِ خصمِ دوست، به شمشیر «لا» نکرد
از پشت زین به روی زمین تا نیوفتاد
از روی غم، برادر خود را صدا نکرد
ره را به خصم با تن بیدست بست، لیک
لب را به آه و ناله و افسوس، وا نکرد
دل سوخت زین اَلم که به میدان کارزار
دشمن هر آن چه تیر به او زد، خطا نکرد
امّالبنین که مظهر صبر و شکیب بود
غیر از فراق، قامت او را دوتا نکرد
«پروانه»ام به گِرد رخ دوست زآن که دوست
لطفی که کرد در حقِ مس، کیمیا نکرد
-
دیدم آخر آنچه را نادیدنی است
در دل من داغها از لالههاست
همچو نی در بند بندش نالههاست
با خیال لالهها صحرانورد
راه میپوید ولی با پای درد
-
در آخرین پگاه
همره شدند، قافلهای را که مانده بود
تا طی کنند مرحلهای را که مانده بود
با طرح یک سؤال، به پاسخ رسیدهاندحل کردهاند مسئلهای را که مانده بود
-
آرزوی سپید
روح بزرگش دمیده است، جان در تنِ کوچک من
سرگرم گفتوشنود است، او با منِ کوچک من
وقتی که شبهای تارم، در آرزوی سپیده است
خورشید او میتراود، از روزنِ کوچک من
-
رجعت سرخ
کربلا را میسرود این بار، روی نیزهها
با دو صد ایهام معنیدار، روی نیزهها
نینوایی شعر او از نای هفتاد و دو نی
مثل یک ترجیع شد تکرار، روی نیزهها
قبلۀ اهل صفا
بر عهد خود ز روی محبّت، وفا نکرد
تا سینه را نشانهی تیر بلا نکرد
تا دست رد به سینهی بیگانگان نزد
خود را مقیم درگه آن آشنا نکرد
تا هر دو دست را به ره حق ز کف نداد
در کوی عشق، خیمهی دولت به پا نکرد
تا از صفای دل نگُذشت از صفای آب
خود را مدام، قبلهی اهل صفا نکرد
شرح غم شهادت او را به نینوا
نشنید کس که چون نیِ محزون، نوا نکرد
در کارزار عشق، چو عبّاس نامدار
جان را کسی فدای شه کربلا نکرد
تا داشت جان، ز جانب مقصد نتافت رخ
تا دست داشت، دامن همّت رها نکرد
در راه دوست از سر کون و مکان گذشت
وز بذلِ جانِ خویش در این ره، ابا نکرد
خالی نگشت کشور «الّا» ز خیل کفر
تا دفعِ خصمِ دوست، به شمشیر «لا» نکرد
از پشت زین به روی زمین تا نیوفتاد
از روی غم، برادر خود را صدا نکرد
ره را به خصم با تن بیدست بست، لیک
لب را به آه و ناله و افسوس، وا نکرد
دل سوخت زین اَلم که به میدان کارزار
دشمن هر آن چه تیر به او زد، خطا نکرد
امّالبنین که مظهر صبر و شکیب بود
غیر از فراق، قامت او را دوتا نکرد
«پروانه»ام به گِرد رخ دوست زآن که دوست
لطفی که کرد در حقِ مس، کیمیا نکرد