- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۸
- بازدید: ۷۱۱
- شماره مطلب: ۴۲۰۶
-
چاپ
مشک جان
غم، از دیار غمزده، عزم سفر نداشت
شد آسمان، یتیم که دیگر قمر نداشت
این سو درون خیمۀ سیراب از عطش
خواهر ز حال و روز برادر، خبر نداشت
زینب، چگونه باز شناسد برادران؟
این یک که دست در بدن و آن که سر نداشت
عبّاس اگر چه دست کشید از دو دست خویش
از یاری حسینِ علی، دست برنداشت
او جسم خویش را سپر آب کرده بود
جز مشک پارهپارۀ جانش، سپر نداشت
درد و غمش، تمامی از این بود که چرا
یک جان برای هدیه به او، بیشتر نداشت
او هم، چو کودکان حرم تشنه بود، آه!
امّا دلش نیامد و یک جرعه برنداشت
او رفت و مادرش پس از آن روز، خویش را
امّالبنین نخوانْد که دیگر پسر نداشت
-
گرفتار
من به خون لبت ای دوست گرفتار شدم
حال سجاد تو را دیدم و بیمار شدم
در حسینیۀ ارباب شبی خوابم برد
صبح، پشت در یک میکده بیدار شدم
-
محشر بر نی
چیست این؟ حرمت اولاد پیمبر برنی
همه غربت سی سالۀ حیدر، بر نی
چیست این کوچ غریبانۀ یک قافله مرد؟آخرین هجرت یک دسته کبوتر، بر نی
-
گندم ری
میسوخت خاک و آب، فقط استعاره بود
در آسمانِ مشک که غرق ستاره بود
اشکی نمانده بود که نذر عطش کند
ورنه فرات، منتظر یک اشاره بود،
-
نوکر
من نوکرم به خدمت ارباب دلخوشم
نوکر نبودهای که بدانی چه میکشم[1]
هر کس به عشق هیئت تو کرده خدمتی
من کفش جفت میکنم و مست و سرخوشم
مشک جان
غم، از دیار غمزده، عزم سفر نداشت
شد آسمان، یتیم که دیگر قمر نداشت
این سو درون خیمۀ سیراب از عطش
خواهر ز حال و روز برادر، خبر نداشت
زینب، چگونه باز شناسد برادران؟
این یک که دست در بدن و آن که سر نداشت
عبّاس اگر چه دست کشید از دو دست خویش
از یاری حسینِ علی، دست برنداشت
او جسم خویش را سپر آب کرده بود
جز مشک پارهپارۀ جانش، سپر نداشت
درد و غمش، تمامی از این بود که چرا
یک جان برای هدیه به او، بیشتر نداشت
او هم، چو کودکان حرم تشنه بود، آه!
امّا دلش نیامد و یک جرعه برنداشت
او رفت و مادرش پس از آن روز، خویش را
امّالبنین نخوانْد که دیگر پسر نداشت