- تاریخ انتشار: ۱۳۹۳/۰۷/۲۸
- بازدید: ۳۲۹۱
- شماره مطلب: ۴۰۵
-
چاپ
قافله رفته بود
قافله رفته بود و من بیهوش
روی شنزارهای تفتیده
ماه با هر ستارهای میگفت:
بیصدا باش! تازه خوابیده
قافله رفته بود و در خوابم
عطر شهر مدینه پیچیده
خواب دیدم پدر ز باغ فدک
سیب سرخی برای من چیده
قافله رفته بود ومن بیجان
پشت یک بوته خارِ خشکیده
بر وجودم سیاهی صحرا
بذر ترس و هراس پاشیده
قافله رفته بود و من تنها
مضطرب، ناتوان ز فریادی
ماه گفت: ای رقیه! چیزی نیست
خواب بودی ز ناقه افتادی
قافله رفته بود و دلتنگی
قلب من را دوباره رنجانده
باد در گوش ماه دیدم گفت:
طفلکی باز هم که جامانده!
قافله رفته بود و تاولها
مانعی در دویدنم بودند
خستگی، تشنگی، تب بالا
سد راه رسیدنم بودند
قافله رفته بود و میدیدم
میرسد یک غریبه از آن دور
دیدمش، سایهای هلالی شکل،
چهرهاش محو هالهای از نور
از نفسهای تند و بیوقفه
وحشت و اضطراب حاکی بود
دیدم او را زنی که تنها بود
چادرش مثل عمه خاکی بود
بغض راه گلوی من را بست
گفتمش من یتیم و تنهایم
بغض زن زودتر شکست وگفت:
دخترم، مادر تو زهرایم
-
شهر علی نشناخت بانوی خودش را
بالم شکسته، از پرم چیزی نگویم
از کوچ پر دردسرم چیزی نگویم
طوفان سختی باغمان را زیر و رو کرد
از لالههای پرپرم چیزی نگویم
-
استاد درس رزم علمدار کربلا
شاهنشه اریکۀ قدرت اباالحسن
اسطورۀ صلابت و غیرت اباالحسن
یا والی الولی، ید حق، بندۀ خلف
یا مظهر العجایب عالم، شه نجف
-
فصل بلوغ شیعه یقیناً محرم است
در کوچهها، نسیم بهشت محرم است
این شهر بی مجالس روضه، جهنم است
پیراهن سیاه عزاداری شما
زیباترین تجلی عشق مجسم است
-
شرمندهام نمردهام از رنج روضهها
آه دلم به آینه زنگار میزند
پیراهن وصال، تنش زار میزند
عمرم، جوانیام، همه خرج گناه شد
این گریهها زیان مرا جار میزند
قافله رفته بود
قافله رفته بود و من بیهوش
روی شنزارهای تفتیده
ماه با هر ستارهای میگفت:
بیصدا باش! تازه خوابیده
قافله رفته بود و در خوابم
عطر شهر مدینه پیچیده
خواب دیدم پدر ز باغ فدک
سیب سرخی برای من چیده
قافله رفته بود ومن بیجان
پشت یک بوته خارِ خشکیده
بر وجودم سیاهی صحرا
بذر ترس و هراس پاشیده
قافله رفته بود و من تنها
مضطرب، ناتوان ز فریادی
ماه گفت: ای رقیه! چیزی نیست
خواب بودی ز ناقه افتادی
قافله رفته بود و دلتنگی
قلب من را دوباره رنجانده
باد در گوش ماه دیدم گفت:
طفلکی باز هم که جامانده!
قافله رفته بود و تاولها
مانعی در دویدنم بودند
خستگی، تشنگی، تب بالا
سد راه رسیدنم بودند
قافله رفته بود و میدیدم
میرسد یک غریبه از آن دور
دیدمش، سایهای هلالی شکل،
چهرهاش محو هالهای از نور
از نفسهای تند و بیوقفه
وحشت و اضطراب حاکی بود
دیدم او را زنی که تنها بود
چادرش مثل عمه خاکی بود
بغض راه گلوی من را بست
گفتمش من یتیم و تنهایم
بغض زن زودتر شکست وگفت:
دخترم، مادر تو زهرایم