- تاریخ انتشار: ۱۳۹۳/۰۸/۰۷
- بازدید: ۳۰۸۴
- شماره مطلب: ۳۹۴
-
چاپ
باید برای خود جگری دست و پا کنم
طفلی اگر بزرگ شود با کریمها
یک روز میشود خودش از کریمها
عبدلله حسین شدم از قدیمها
دل میدهند دست عموها یتیمها
طفل حسن شدم بغلت جا کنی مرا
تو هم عمو شدی گرهای وا کنی مرا
آهی که میکِشد جگر من، مرا بس است
شوقی که سر زده به سر من، مرا بس است
وقتی تو میشوی پدر من، مرا بس است
یک بار گفتن پسر من، مرا بس است
از هیچکس کنار تو بیمی نداشتم
از عمر خویش، حس یتیمی نداشتم
دستی کریم هست که نذر خدا شود
وقتی نیاز بود، به وقتش جدا شود
از عمهام بخواه که دستم رها شود
هرکس که کوچک است، نباید فدا شود؟!
باید برای خود جگری دستوپا کنم
با دست کوچکم سپری دستوپا کنم
دیگر بس است گرم دلِ خویشتن شدن
آمادهام کنید برای کفن شدن
حالا رسیده است زمان حسن شدن
آمادۀ مبارزۀ تنبهتن شدن
یک نیزهای نماند دفاع از عمو کنم؟!
یورش بیاورم، همه را زیر و رو کنم؟!
آمادهام که دست دهم پای حنجرت
تیر سهشعبهای بخورم جای حنجرت
شاید که نیزهای نرود لای حنجرت
دشمن نشسته مستِ تماشای حنجرت
سوگند ای عمو به دلِ خونِ خواهرت!
تا زندهام جدا نشود سر ز پیکرت
این حفره روی سینۀ تو ای عمو ز چیست؟
این زخمِ روی سینۀ تو ارثِ مادریست
این جای زخم نیزه و شمشیرها که نیست؟!
بر روی سینۀ تو عمو جای پای کیست؟
عبداللهت نمُرده ذبیح از قفا شوی
بر روی نیزههای شکسته فدا شوی
-
هر جا سخن از خاک دری هست، سری هست
تشخیص تو سخت است علی یا که رسولی؟!
پس لطف بفرما و بفرما که کدامی؟
تو مستحب الطاعه ترین واجب مایی
هر چند امامت نکنی، باز امامی
-
زهرای کربلا
«ای ماورای حد تصور، کمال تو»
بالاتر از پریدن جبریل، بال تو...غیر از حسینِ فاطمه چیزی ندیدهایم
در انعکاس آینههای زلال تونزدیک سایههای عبورت نمیشویم
نامحرمان عشق کجا و خیال تو؟ -
چقدر با سر زانو به کربلا رفتند
بدون چون و بدون چرا نمیماندند
شبیه رود، شبیه صبا، نمیماندند
چه کربلاست که عالم بههوش میآید
پس از شنیدن چاووشها نمیماندند
-
آیههای تقدیر
گاه لیلایی و گهی مجنون
گاه مجنونم و گهی لیلا
گاه خورشید و گاه آیینه
روبهروی همیم در همه جا
باید برای خود جگری دست و پا کنم
طفلی اگر بزرگ شود با کریمها
یک روز میشود خودش از کریمها
عبدلله حسین شدم از قدیمها
دل میدهند دست عموها یتیمها
طفل حسن شدم بغلت جا کنی مرا
تو هم عمو شدی گرهای وا کنی مرا
آهی که میکِشد جگر من، مرا بس است
شوقی که سر زده به سر من، مرا بس است
وقتی تو میشوی پدر من، مرا بس است
یک بار گفتن پسر من، مرا بس است
از هیچکس کنار تو بیمی نداشتم
از عمر خویش، حس یتیمی نداشتم
دستی کریم هست که نذر خدا شود
وقتی نیاز بود، به وقتش جدا شود
از عمهام بخواه که دستم رها شود
هرکس که کوچک است، نباید فدا شود؟!
باید برای خود جگری دستوپا کنم
با دست کوچکم سپری دستوپا کنم
دیگر بس است گرم دلِ خویشتن شدن
آمادهام کنید برای کفن شدن
حالا رسیده است زمان حسن شدن
آمادۀ مبارزۀ تنبهتن شدن
یک نیزهای نماند دفاع از عمو کنم؟!
یورش بیاورم، همه را زیر و رو کنم؟!
آمادهام که دست دهم پای حنجرت
تیر سهشعبهای بخورم جای حنجرت
شاید که نیزهای نرود لای حنجرت
دشمن نشسته مستِ تماشای حنجرت
سوگند ای عمو به دلِ خونِ خواهرت!
تا زندهام جدا نشود سر ز پیکرت
این حفره روی سینۀ تو ای عمو ز چیست؟
این زخمِ روی سینۀ تو ارثِ مادریست
این جای زخم نیزه و شمشیرها که نیست؟!
بر روی سینۀ تو عمو جای پای کیست؟
عبداللهت نمُرده ذبیح از قفا شوی
بر روی نیزههای شکسته فدا شوی