- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۴
- بازدید: ۲۱۷۴
- شماره مطلب: ۳۸۳۰
-
چاپ
شفاعت و شهادت
باد صبا! به ساحت یثرب چو بگذری
بر تربت بتول ز من این خبر بری
کای بضعه الرّسول! محرّم شد آشکار
شد وقت در لحد به تن از غم، کفن دری
صد داد از جفای تو، ای چرخ کجمدار!
آخر چه شد که این همه تو سفلهپروری؟
تا شهر نینوا برِ آن قوم بیحیا
از راه کینه عترت شیر خدا بری
شاه از حرم چو بار سفر از وفا ببست
همراه داشت قاسم و عبّاس و اکبری
در کربلا تمام جوانان او شهید
گردید از جفای تو، ای چرخ چنبری!
میخواست تا لوای شفاعت کند به پا
قربان دوست کرد چو عبّاس، سروری
فریاد از آن زمان! که علم گشت واژگون
کردند قطع، دست علمدار لشکری
بشْکست پشت پادشه کربلا ز غم
از تن جدا چو گشت دو دست غضنفری
اندر زمین ماریه محشر شد آشکار
چون بر زمین فتاد ز زین، نخل حیدری
از کربلا به کوفه و از کوفه تا به شام
باز آن عیال بهر اسیری، فلک! بری
«فرخنده» از غم شه دین شد دلش کباب
دیده پر آب گشته و سینه پر آذری
دارد همیشه چشم شفاعت ز حضرتش
ره نیست جز به سوی شهش سوی دیگری
-
اشک بر حسین
دارم از هجر رخت دیده چو رود جیحون
قلب بشْکسته، پُر اندوه؛ جگر، دجلۀ خون
آنقدر گریه کنم از غمت، ای شاه شهید!
تا دل خون شده از دیدهام آید بیرون
-
بارگاه حسین
زمین کرببلا شد چو خوابگاه حسین
گذشت از حرم کعبه، بارگاه حسین
امیدوار چنانم که روز رستاخیز
مرا خدای دهد جای در پناه حسین
-
مدح حضرت علیاکبر (ع)
دلم سیّار دشت کربلا شد
گرفتار شه گلگون قبا شد
تپیدی مرغ دل اندر بر من
فتاده شوق اکبر بر سر من
-
زبانحال حضرت فاطمه صغری (س)
چه شود اگر گذر، ای صبا! تو به سوی کرببلا کنی؟[1]
چو رسی به دشت بلا ز من، تو به اکبرم گلهها کنی
ز منِ شکستهدل، ای صبا! تو بگو به اکبر باوفا
چه شود که ای شه مهلقا! «نظری به جانب ما کنی؟»
شفاعت و شهادت
باد صبا! به ساحت یثرب چو بگذری
بر تربت بتول ز من این خبر بری
کای بضعه الرّسول! محرّم شد آشکار
شد وقت در لحد به تن از غم، کفن دری
صد داد از جفای تو، ای چرخ کجمدار!
آخر چه شد که این همه تو سفلهپروری؟
تا شهر نینوا برِ آن قوم بیحیا
از راه کینه عترت شیر خدا بری
شاه از حرم چو بار سفر از وفا ببست
همراه داشت قاسم و عبّاس و اکبری
در کربلا تمام جوانان او شهید
گردید از جفای تو، ای چرخ چنبری!
میخواست تا لوای شفاعت کند به پا
قربان دوست کرد چو عبّاس، سروری
فریاد از آن زمان! که علم گشت واژگون
کردند قطع، دست علمدار لشکری
بشْکست پشت پادشه کربلا ز غم
از تن جدا چو گشت دو دست غضنفری
اندر زمین ماریه محشر شد آشکار
چون بر زمین فتاد ز زین، نخل حیدری
از کربلا به کوفه و از کوفه تا به شام
باز آن عیال بهر اسیری، فلک! بری
«فرخنده» از غم شه دین شد دلش کباب
دیده پر آب گشته و سینه پر آذری
دارد همیشه چشم شفاعت ز حضرتش
ره نیست جز به سوی شهش سوی دیگری