- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۴/۰۵
- بازدید: ۹۷۹
- شماره مطلب: ۳۴۰۷
-
چاپ
در آن شلوغی
باران گرفت و چشم من از اشک سر رفت
تا بین مقتل این نگاه در به در رفت
با ضربۀ یک نیزه افتاد و زمین خورد
آن تیرهای نیمهجانش تا به پر رفت
با کینه میزد با هر آنچه میتوانست
هر کس به سوی پیکر زخمش اگر رفت
میشد مگر که بشمرم در آن شلوغی
تیزی سنگ چه کسانی سمت سر رفت؟
یک نیزۀ لجباز هم تا دید جا نیست
از پشت سر با شدت آمد در کمر رفت
اصلاً یکی آمد نشست و تا که نشکست
از استخوان سینۀ خونین مگر رفت؟
حالا تو میگویی که من آرام باشم
عمه! عموی من که نه، آخر پدر رفت
شمشیرهای تشنه دستم را بگیرید
تا آخرش هستم اگر تیر و سپر رفت
حالا به روی نیزه میبینم برای
تاراج خیمه لشگری آن دور و بر رفت
-
رزق اشک
چشمی که رزق اشک جاری را ببیند
قطعاً بهشت رستگاری را ببیندعمر شکوفه، از خودش تا میوۀ خوب
باید که باران بهاری را ببیند -
با چشمهای غیرت سقّا
زرد و کبود و سرخ شد اما هنوز هم
دارد عزای دیدن بابا هنوز هم
تا تاول دوبارهای از راه میرسد
با گریه آه میکشد آن را هنوز هم -
عرش مال تو شد
رسید وقت رسیدن به ضربههای کسی
شکست حنجـره اما به زیر پای کسیآهای خنجـر کهنه! نمیشود نبری؟
نمیشود که بمیرد کسی به جای کسی؟ -
واقعاً؟!
تا سحر مانده تو خورشید درخشان شدهای؟
گل آغوش من سوخته دامان شدهای؟
مادرم تاب ندارم که ببینم خاری
رفته در پات و کمی غمزده از آن شدهای
در آن شلوغی
باران گرفت و چشم من از اشک سر رفت
تا بین مقتل این نگاه در به در رفت
با ضربۀ یک نیزه افتاد و زمین خورد
آن تیرهای نیمهجانش تا به پر رفت
با کینه میزد با هر آنچه میتوانست
هر کس به سوی پیکر زخمش اگر رفت
میشد مگر که بشمرم در آن شلوغی
تیزی سنگ چه کسانی سمت سر رفت؟
یک نیزۀ لجباز هم تا دید جا نیست
از پشت سر با شدت آمد در کمر رفت
اصلاً یکی آمد نشست و تا که نشکست
از استخوان سینۀ خونین مگر رفت؟
حالا تو میگویی که من آرام باشم
عمه! عموی من که نه، آخر پدر رفت
شمشیرهای تشنه دستم را بگیرید
تا آخرش هستم اگر تیر و سپر رفت
حالا به روی نیزه میبینم برای
تاراج خیمه لشگری آن دور و بر رفت