- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۴/۰۳
- بازدید: ۱۹۷۱
- شماره مطلب: ۳۳۸۹
-
چاپ
نیست که نیست
چشم را روشنی مختصری نیست که نیست
و از امید در این دل اثری نیست که نیست
من همین اول عمری بهخدا فهمیدم
آخر عشق بهجز خون جگری نیست که نیست
وقتی از ناقه بیفتی و به دادت نرسند
میشود گفت که دیگر پدری نیست که نیست
عمّه! من از عمو عباس توقّع دارم
چند وقت است کز او هم خبری نیست که نیست
جای من هر که کتک خورد غریبانه شکست
عمّه زینب تو نباشی سپری نیست که نیست
باید انگار بمیرم که به بابا برسم
چه کنم راه وصال دگری نیست که نیست
عمرم امروز بعید است به فردا برسد
بعد از امشب به گمانم سحری نیست که نیست
-
گداهای گرفتار
وقتی همه جا شهره به عنوان تو باشیم
باید که فقط ریزهخور خوان تو باشیم
دامن نکش از دست گداهای گرفتار
بگذار کمی دست به دامان تو باشیم
-
بابای با محبّتم! انگشترت کجاست؟
آرام جان خستهدلان، پیکرت کجاست؟
جانم به لب رسیده پدر جان، سرت کجاست؟
جسمت اسیر فتنۀ یغماگران شده
پیراهن امانتی مادرت کجاست؟
-
ماه زیبای کفن پوش
لاله سرخی و از خون خودت، تر شدهای
بی سبب نیست که اینگونه معطر شدهای
دشت را از شرر داغ دلت سوزاندیراستی باغی از آلالۀ پرپر شدهای
-
شروع تلاطم
آن شب سپهرِ دیدهی او، پُر ستاره بود
داغ نهفته در جگرش، بیشماره بود
در قاب خونگرفتهی چشمان خستهاش
عکس سر بریده و یک حلق پاره بود
نیست که نیست
چشم را روشنی مختصری نیست که نیست
و از امید در این دل اثری نیست که نیست
من همین اول عمری بهخدا فهمیدم
آخر عشق بهجز خون جگری نیست که نیست
وقتی از ناقه بیفتی و به دادت نرسند
میشود گفت که دیگر پدری نیست که نیست
عمّه! من از عمو عباس توقّع دارم
چند وقت است کز او هم خبری نیست که نیست
جای من هر که کتک خورد غریبانه شکست
عمّه زینب تو نباشی سپری نیست که نیست
باید انگار بمیرم که به بابا برسم
چه کنم راه وصال دگری نیست که نیست
عمرم امروز بعید است به فردا برسد
بعد از امشب به گمانم سحری نیست که نیست