- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۲/۱۷
- بازدید: ۱۰۶۱
- شماره مطلب: ۳۲۶۶
-
چاپ
نفس آخرم
نفس آخرم رسیده ولی
نرسد بر سرم اباالفضلم
حیف دیگر مرا نمیخواند
مادرم! مادرم! اباالفضلم
***
نفس آخر است و میگویم
باز هم ذکر واحسینا را
نفس آخر است و میخوانم
روضۀ دختران زهرا را
***
از همان روز که در این خانه
در آتش گرفته را دیدم
خم شدم قتلگاه محسن را
پشت در روی خاک بوسیدم
***
از همان روز تاکنون این قدر
تک و تنها نبودم اما حیف
چار ماهم به گرد یک خورشید
بین این خانه بود و حالا حیف
***
سایهبانی که بود بر سر من
رفت و این خانه بیتالاحزان شد
شرفالشمس من ز دستم رفت
ماه من پشت ابر پنهان شد
***
چار فرزند داشتم روزی
وای من! عاقبت نظر خوردند
زینبم گفت پیش چشمانش
یک به یک زخم کارگر خوردند
***
زینبم گفت ناکسانه زدند
تیغ بر بازوان عباسم
زینبم گفت شد جدا از هم
ابروان کمان عباسم
***
دید تا قد کمان پدر را، زد
دستها را رباب بر سر خود
حال و روز سکینه دیدن داشت
گرۀ کور زد به معجر خود
***
تا که طفلان منتظر دیدند
مرکبش بیسوار برمیگشت
پای گهواره فاتحه خواندند
بر گلویی که خشکتر میگشت
***
آنقدر خشک شد که حتی با
بوسهای کودکانه میلرزید
تا که تیر سه شعبه را حس کرد
خنجر خشک زودتر پاشید
***
زینبم گفت در غروبی سرخ
حلقۀ تنگ خیمهها میسوخت
جای دست حرامیان روی
صورت دختران ما میسوخت
***
بعد آتش، زمان غارت شد
سهم هر پنجه روسری میشد
وقت تقسیم شد پس از غارت
سهم هر نیزه هم سری میشد
***
همه سرها به نیزه غیر دو سر
دو سری که برایشان دعواست
طرفی پشت خیمهگاه رباب
طرفی بین علقمه غوغاست
-
عشق اسطرلاب مردان خداست
هرچه بادا باد! اما عشق باد
عشق بادا، عشق بادا، عشق باد
جوهر این عاشقیها عشق باد
کار دنیا کار فردا عشق باد
عقل رفت و گفت تنها عشق باد
-
ز اوج شانۀ او آسمان به خاک افتاد
خدا زمین و زمان را دوباره حیران ساخت
تمام شوکت خود را به شکل انسان ساخت
به دست قدرت خود، خلقتی شگفت آورد
گرفت پرده ز رویی، جهان گلستان ساخت
-
ماه پر آفتاب
دلی دارم و خانۀ بوتراب است
سری دارم و خاک عالیجناب است
عوض کرده روز و شبم جای خود را
که ماهی دمیده پر از آفتاب است
-
ارمنی آمد و مسلمان شد
گرچه سرگرم کسب و کارش بود
نان خور رزق کار و بارش بود
او که با عالم خودش میساخت
روز و شب با غم خودش میساخت
نفس آخرم
نفس آخرم رسیده ولی
نرسد بر سرم اباالفضلم
حیف دیگر مرا نمیخواند
مادرم! مادرم! اباالفضلم
***
نفس آخر است و میگویم
باز هم ذکر واحسینا را
نفس آخر است و میخوانم
روضۀ دختران زهرا را
***
از همان روز که در این خانه
در آتش گرفته را دیدم
خم شدم قتلگاه محسن را
پشت در روی خاک بوسیدم
***
از همان روز تاکنون این قدر
تک و تنها نبودم اما حیف
چار ماهم به گرد یک خورشید
بین این خانه بود و حالا حیف
***
سایهبانی که بود بر سر من
رفت و این خانه بیتالاحزان شد
شرفالشمس من ز دستم رفت
ماه من پشت ابر پنهان شد
***
چار فرزند داشتم روزی
وای من! عاقبت نظر خوردند
زینبم گفت پیش چشمانش
یک به یک زخم کارگر خوردند
***
زینبم گفت ناکسانه زدند
تیغ بر بازوان عباسم
زینبم گفت شد جدا از هم
ابروان کمان عباسم
***
دید تا قد کمان پدر را، زد
دستها را رباب بر سر خود
حال و روز سکینه دیدن داشت
گرۀ کور زد به معجر خود
***
تا که طفلان منتظر دیدند
مرکبش بیسوار برمیگشت
پای گهواره فاتحه خواندند
بر گلویی که خشکتر میگشت
***
آنقدر خشک شد که حتی با
بوسهای کودکانه میلرزید
تا که تیر سه شعبه را حس کرد
خنجر خشک زودتر پاشید
***
زینبم گفت در غروبی سرخ
حلقۀ تنگ خیمهها میسوخت
جای دست حرامیان روی
صورت دختران ما میسوخت
***
بعد آتش، زمان غارت شد
سهم هر پنجه روسری میشد
وقت تقسیم شد پس از غارت
سهم هر نیزه هم سری میشد
***
همه سرها به نیزه غیر دو سر
دو سری که برایشان دعواست
طرفی پشت خیمهگاه رباب
طرفی بین علقمه غوغاست