مشخصات شعر

دلی سوگوار

شنیدم ز دانا کز اینسان سرود

که بر جان و پیکرش بادا درود

 

که در یثرب آگه چو امّ‌البنین

شد از مرگ آن چار پور گزین

 

همه روزه با حال افسردگان

چمیدی سوی تربت مردگان

 

بر آراستی با سری پر ز شور

ز خاک سیه صورت چار گور

 

نشستی و از دل کشیدی خروش

چنان، کز نوا مرغ، گشتی خموش

 

همی مویه کردی دلی سوگوار

به عبدالله و جعفر نامدار

 

گهی نام عثمان ببردی به درد

کشیدی ز سوزان جگر، آه سرد

 

روان کردی از دیده‌گان ژرف، رود

جهان گشتی از آه وی پُر ز دود

 

سپس بر سپهدار فرخنده شاه

کشیدی ز دل آتش افروز، آه

 

بگفتی که پُورا ـ سَرا ـ سُرورا

جوانا ـ یَلا ـ زادۀ حیدرا

 

بگریم به پر خون بریده سرت

و یا بر دو بازوی زور آورت

 

که در خون کشید آن بر نامور؟

که آسیمه گشتی ازو شیرِ نَر

 

ز مادر جُدا گشته دور از دیار

شدی کشته در یاری شهریار

 

بگریم بدان بَرز و بالای تو

و یا حیدری فَرّ والای تو

 

که افکند آن دست‌های بلند

که بُد صاحب پنجۀ زورمند

 

جوانا سپردی ندانم روان

چه‌سان؟ تشنه لب نزد آب روان

 

سکینه طلب از تو چون کرد آب؟

چو آبی نبودت چه بودت جواب؟

 

چو از جان، همی خواستی شُست دست

نگفتی مرا مادری نیز هست

 

نگفتی که باشد دو چشمش به راه

برفتی و روزش نمودی سیاه

 

جوانا چرا آنکه زد بر تو تیغ

نیاورد بر مام پیرت دریغ

 

برادر چو آمد به بالین تو

بدید آن بَرِ چاک خونین تو

 

ندانم که او را چه آمد به سر

برآنم که خم گشت او را کمر

 

جوانا تو سالار لشگر بُدی

علمدار خیلِ برادر بُدی

 

نماندی نگهبان لشگر چرا

شکستی تو پشت برادر چرا

 

دریغا نبودم در آن کارزار

که لختی بگریم به تو زار زار

 

بشویم به خون حلقۀ جوشنت

کشم نوک تیر از تن روشنت

 

سرت را گذارم به زانو همی

نهم بر، به زخم تنت مرهمی

 

چرا ای روان من دل دونیم

نمودی دو فرزند خود را یتیم

 

به طفلان تو ای گرامی پسر

چه گویم چو خواهند از من پدر

 

چو لختی همی زار گفتی چنین

سرودی مر آن بانوی دل غمین

 

که ای تشنه لب کشته فرزند من

روان تن من جگر بند من

 

نَمودیم دگر بر تو با اشک و آه

سزد مویه و زاری‌ام بهر شاه

 

ننالم اگر زنده مانم به کس

همه زاری‌ام بر حسین است و بس

 

که تو مادری، باشدت مویه ساز

ولی مادرش نیست شاه حجاز

 

ندارد اگر مادر آه شاه دین

کنیز بتول است امّ‌ُالبنین

 

بگریم بر او زار، روز و شبان

چو بر پور خود مادر مهربان

 

نگریم به عباس نام‌آورم

ننالم به عبدالله و جعفرم

 

بدو تا که باشم بمویم همی

دو رخ ز آب دیده بشویم همی

 

مرا این همه غلغل و زمزمه

بود بهر نور دل فاطمه

 

دریغا از آن شاه بی‌کس دریغ

که دور از تنش سر شد از زخم تیغ

 

دریغا ز آزادۀ بوتراب

که از خون او لاله‌گون شد تراب

 

دریغا از آن روی خورشید وَش

که شد زعفرانی ز تاب عطش

 

دریغ آن تن ‌پروریده به ناز

که شد دشمن دین بدو اسب تاز

 

ز افغان آن بانوی خون‌جگر

زن و مرد یثرب به هر بام و در

 

شب و روز بودند گریان همه

دل از آتش سوگ، بریان همه

 

شنیدم که مروان تاری روان

که در مرز یثرب بُدی حکمران

 

یکی روز از شهر شد سوی دشت

بدان بانوی مویه گر بر گذشت

 

چو بر حالت زار وی بنگریست

دل سخت وی نرم گشت و گریست

 

چه‌سان ناله می‌کرد کان زشت مرد

به آن دشمنی‌ها بدو گریه کرد

 

نه یکشب زمانی به راحت غنود

نه یکروز از گریه آرام بود

 

شب و روز بودش خورش خون دل

قرین تنش، محنت جان گسل

 

بدی همچو لاله دلش داغدار

که تا رفت از این دار ناپایدار

 

بدان بانوی خسرو راستین

درود فزون از جهان آفرین

 

دگر باد بر چار فرزند او

سلام از جهانبان خداوند او

دلی سوگوار

شنیدم ز دانا کز اینسان سرود

که بر جان و پیکرش بادا درود

 

که در یثرب آگه چو امّ‌البنین

شد از مرگ آن چار پور گزین

 

همه روزه با حال افسردگان

چمیدی سوی تربت مردگان

 

بر آراستی با سری پر ز شور

ز خاک سیه صورت چار گور

 

نشستی و از دل کشیدی خروش

چنان، کز نوا مرغ، گشتی خموش

 

همی مویه کردی دلی سوگوار

به عبدالله و جعفر نامدار

 

گهی نام عثمان ببردی به درد

کشیدی ز سوزان جگر، آه سرد

 

روان کردی از دیده‌گان ژرف، رود

جهان گشتی از آه وی پُر ز دود

 

سپس بر سپهدار فرخنده شاه

کشیدی ز دل آتش افروز، آه

 

بگفتی که پُورا ـ سَرا ـ سُرورا

جوانا ـ یَلا ـ زادۀ حیدرا

 

بگریم به پر خون بریده سرت

و یا بر دو بازوی زور آورت

 

که در خون کشید آن بر نامور؟

که آسیمه گشتی ازو شیرِ نَر

 

ز مادر جُدا گشته دور از دیار

شدی کشته در یاری شهریار

 

بگریم بدان بَرز و بالای تو

و یا حیدری فَرّ والای تو

 

که افکند آن دست‌های بلند

که بُد صاحب پنجۀ زورمند

 

جوانا سپردی ندانم روان

چه‌سان؟ تشنه لب نزد آب روان

 

سکینه طلب از تو چون کرد آب؟

چو آبی نبودت چه بودت جواب؟

 

چو از جان، همی خواستی شُست دست

نگفتی مرا مادری نیز هست

 

نگفتی که باشد دو چشمش به راه

برفتی و روزش نمودی سیاه

 

جوانا چرا آنکه زد بر تو تیغ

نیاورد بر مام پیرت دریغ

 

برادر چو آمد به بالین تو

بدید آن بَرِ چاک خونین تو

 

ندانم که او را چه آمد به سر

برآنم که خم گشت او را کمر

 

جوانا تو سالار لشگر بُدی

علمدار خیلِ برادر بُدی

 

نماندی نگهبان لشگر چرا

شکستی تو پشت برادر چرا

 

دریغا نبودم در آن کارزار

که لختی بگریم به تو زار زار

 

بشویم به خون حلقۀ جوشنت

کشم نوک تیر از تن روشنت

 

سرت را گذارم به زانو همی

نهم بر، به زخم تنت مرهمی

 

چرا ای روان من دل دونیم

نمودی دو فرزند خود را یتیم

 

به طفلان تو ای گرامی پسر

چه گویم چو خواهند از من پدر

 

چو لختی همی زار گفتی چنین

سرودی مر آن بانوی دل غمین

 

که ای تشنه لب کشته فرزند من

روان تن من جگر بند من

 

نَمودیم دگر بر تو با اشک و آه

سزد مویه و زاری‌ام بهر شاه

 

ننالم اگر زنده مانم به کس

همه زاری‌ام بر حسین است و بس

 

که تو مادری، باشدت مویه ساز

ولی مادرش نیست شاه حجاز

 

ندارد اگر مادر آه شاه دین

کنیز بتول است امّ‌ُالبنین

 

بگریم بر او زار، روز و شبان

چو بر پور خود مادر مهربان

 

نگریم به عباس نام‌آورم

ننالم به عبدالله و جعفرم

 

بدو تا که باشم بمویم همی

دو رخ ز آب دیده بشویم همی

 

مرا این همه غلغل و زمزمه

بود بهر نور دل فاطمه

 

دریغا از آن شاه بی‌کس دریغ

که دور از تنش سر شد از زخم تیغ

 

دریغا ز آزادۀ بوتراب

که از خون او لاله‌گون شد تراب

 

دریغا از آن روی خورشید وَش

که شد زعفرانی ز تاب عطش

 

دریغ آن تن ‌پروریده به ناز

که شد دشمن دین بدو اسب تاز

 

ز افغان آن بانوی خون‌جگر

زن و مرد یثرب به هر بام و در

 

شب و روز بودند گریان همه

دل از آتش سوگ، بریان همه

 

شنیدم که مروان تاری روان

که در مرز یثرب بُدی حکمران

 

یکی روز از شهر شد سوی دشت

بدان بانوی مویه گر بر گذشت

 

چو بر حالت زار وی بنگریست

دل سخت وی نرم گشت و گریست

 

چه‌سان ناله می‌کرد کان زشت مرد

به آن دشمنی‌ها بدو گریه کرد

 

نه یکشب زمانی به راحت غنود

نه یکروز از گریه آرام بود

 

شب و روز بودش خورش خون دل

قرین تنش، محنت جان گسل

 

بدی همچو لاله دلش داغدار

که تا رفت از این دار ناپایدار

 

بدان بانوی خسرو راستین

درود فزون از جهان آفرین

 

دگر باد بر چار فرزند او

سلام از جهانبان خداوند او

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×