- تاریخ انتشار: ۱۳۹۳/۰۱/۱۳
- بازدید: ۲۲۳۰
- شماره مطلب: ۲۹۳
-
چاپ
طفل یتیم
هوای دخترکی را برادرش دارد
که خیره خیره نگاهی به مادرش دارد
شبیه طفل یتیمی که مادرش مرده
نگاه ملتمسی بر برادرش دارد
گرفته بازوی او را به سمت در ندود
دری که نام علی روی سردرش دارد
صدای مادرش از درد میکشد او را
که دود و آتش و هیزم برابرش دارد
دویده فضه ولی دیر شد، به خود میگفت
دویده است که از خاک و خون برش دارد
چه دیده فضه، چرا روی خاکها افتاد؟
چه دیده فضه، چرا دست بر سرش دارد؟
به دستهای پدر تا که بند، مادر دید
نگاه کرد به حالی که همسرش دارد
کشید در پی بابا به کوچهها خود را
ولی جراحت سرخی به پیکرش دارد
گذشت، نوبت زینب شد و خودش این بار
گرفته دست یتیمی که در برش دارد
به قتلگاه عمویش نگاه میدوزد
که خنجری خبر از عطر حنجرش دارد
کشید دست، از آن دست و دست از جان شست
دوید تا که بدانند باورش دارد
و چند لحظه گذشت و میان خون حس کرد
سرش گرفته به دامان و مادرش دارد...
-
عشق اسطرلاب مردان خداست
هرچه بادا باد! اما عشق باد
عشق بادا، عشق بادا، عشق باد
جوهر این عاشقیها عشق باد
کار دنیا کار فردا عشق باد
عقل رفت و گفت تنها عشق باد
-
ز اوج شانۀ او آسمان به خاک افتاد
خدا زمین و زمان را دوباره حیران ساخت
تمام شوکت خود را به شکل انسان ساخت
به دست قدرت خود، خلقتی شگفت آورد
گرفت پرده ز رویی، جهان گلستان ساخت
-
ماه پر آفتاب
دلی دارم و خانۀ بوتراب است
سری دارم و خاک عالیجناب است
عوض کرده روز و شبم جای خود را
که ماهی دمیده پر از آفتاب است
-
ارمنی آمد و مسلمان شد
گرچه سرگرم کسب و کارش بود
نان خور رزق کار و بارش بود
او که با عالم خودش میساخت
روز و شب با غم خودش میساخت
طفل یتیم
هوای دخترکی را برادرش دارد
که خیره خیره نگاهی به مادرش دارد
شبیه طفل یتیمی که مادرش مرده
نگاه ملتمسی بر برادرش دارد
گرفته بازوی او را به سمت در ندود
دری که نام علی روی سردرش دارد
صدای مادرش از درد میکشد او را
که دود و آتش و هیزم برابرش دارد
دویده فضه ولی دیر شد، به خود میگفت
دویده است که از خاک و خون برش دارد
چه دیده فضه، چرا روی خاکها افتاد؟
چه دیده فضه، چرا دست بر سرش دارد؟
به دستهای پدر تا که بند، مادر دید
نگاه کرد به حالی که همسرش دارد
کشید در پی بابا به کوچهها خود را
ولی جراحت سرخی به پیکرش دارد
گذشت، نوبت زینب شد و خودش این بار
گرفته دست یتیمی که در برش دارد
به قتلگاه عمویش نگاه میدوزد
که خنجری خبر از عطر حنجرش دارد
کشید دست، از آن دست و دست از جان شست
دوید تا که بدانند باورش دارد
و چند لحظه گذشت و میان خون حس کرد
سرش گرفته به دامان و مادرش دارد...
بسم الله الرحمن الرحیم اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم دردِ سر، بینِ گذر، چند نفر، یک مادر شده هر قافیهام یک غزل دردآور ای که از کوچهی شهر پدرت میگذری امنیت نیست از این کوچه سریعتر بگذر دیشب از داغ شما فال گرفتم، آمد دوش میآمد و رخساره .. نگویم بهتر! من به هر کوچهی خاکی که قدم بگذارم ناخودآگاه به یاد تو میافتم، مادر چه شده، قافیهها باز به جوش آمدهاند دَمِ در، فِضّه خبر، مادر و در، محسن پر! کاظم بهمنی