- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۴/۲۲
- بازدید: ۱۱۸۴
- شماره مطلب: ۲۹۱۸
-
چاپ
لیلازاده
تو میمانی در این صحرا و فرزندت علیاکبر
همان نوری که میباشد تماماً مثل پیغمبر
همان ممسوس ذات حق، همان گنجینۀ باور
و لیلا زادۀ زهرا و مجنون زادۀ حیدر
به چشمان ترش خیره ... نگاه انتظار تو
تو هستی بیقرار او و او هم بیقرار تو
چه میبینی؟ تجسم کرده در او سورۀ انسان
نگاهش مخزنالاسرار و قلبش مهبط قرآن
برایش آیتالکرسی بخوان، چون میرود میدان
بیا و چشمهایت را به سمت خیمه برگردان
که آرامش بگیرد قد و بالای علیاکبر
کمی آرامتر باشند پاهای علیاکبر
و اکبر میرود میدان و دادی جان خود را تو
تمام دشت آرام است در این لحظه الا تو
و از بس این علی زاده شباهت داشته با تو
مشخص نیست اکبر سمت میدان میرود یا تو
به حال خویش میگریی که جانت میرود از دست
خودت با چشم خود دیدی جوانت میرود از دست
تو آنی چشم میبندی و یارت را نمیبینی
خزان در دشت میبینی بهارت را نمیبینی
میان تیر و نیزه، ذوالفقارت را نمیبینی
میدان لشگر دشمن سوارت را نمیبینی
به پیش چشم زینب، چشم خیس تو سیاهی رفت
که اسب اکبرت راه خودش را اشتباهی رفت
سراپا خیره خواهی ماند و اکبر برنمیگردد
و ابراهیم باور کن که دلبر برنمیگردد
که اسماعیل تو از زیر خنجر برنمیگردد
و آب رفته از این جوی دیگر برنمیگردد
تو با چشمان تر در این هیاهو میروی میدان
به روی دست و پا ... نه ... روی زانو میروی میدان
-
یتیمانه
مردن به زیر پای تو أحلی من العسل
پرپر شدن برای تو أحلی من العسل
بیشک برای من پدری کردهای ... عمو
آن طعم بوسههای تو أحلی من العسل
-
مثل سقّا
از میان خیمه تا گودال با سر آمده
این برادرزاده که جای برادر آمده
کیست این آزاده که پرواز دارد میکند
کیست این آزاده، انگار از قفس درآمده
-
حبّ مادرم
یا غربت لشکرم نجاتت داده
یا گریۀ خواهرم نجاتت داده
با آن همه کاری که تو کردی بیشک
حب تو به مادرم نجاتت داده
-
توبه
با اشک و نوا و ماتم و حال عزا
جاری کردی روی لبت «یا زهرا»
برگرد که توبهات قبول است، قبول
با اینکه شکسته ای دل زینب را
لیلازاده
تو میمانی در این صحرا و فرزندت علیاکبر
همان نوری که میباشد تماماً مثل پیغمبر
همان ممسوس ذات حق، همان گنجینۀ باور
و لیلا زادۀ زهرا و مجنون زادۀ حیدر
به چشمان ترش خیره ... نگاه انتظار تو
تو هستی بیقرار او و او هم بیقرار تو
چه میبینی؟ تجسم کرده در او سورۀ انسان
نگاهش مخزنالاسرار و قلبش مهبط قرآن
برایش آیتالکرسی بخوان، چون میرود میدان
بیا و چشمهایت را به سمت خیمه برگردان
که آرامش بگیرد قد و بالای علیاکبر
کمی آرامتر باشند پاهای علیاکبر
و اکبر میرود میدان و دادی جان خود را تو
تمام دشت آرام است در این لحظه الا تو
و از بس این علی زاده شباهت داشته با تو
مشخص نیست اکبر سمت میدان میرود یا تو
به حال خویش میگریی که جانت میرود از دست
خودت با چشم خود دیدی جوانت میرود از دست
تو آنی چشم میبندی و یارت را نمیبینی
خزان در دشت میبینی بهارت را نمیبینی
میان تیر و نیزه، ذوالفقارت را نمیبینی
میدان لشگر دشمن سوارت را نمیبینی
به پیش چشم زینب، چشم خیس تو سیاهی رفت
که اسب اکبرت راه خودش را اشتباهی رفت
سراپا خیره خواهی ماند و اکبر برنمیگردد
و ابراهیم باور کن که دلبر برنمیگردد
که اسماعیل تو از زیر خنجر برنمیگردد
و آب رفته از این جوی دیگر برنمیگردد
تو با چشمان تر در این هیاهو میروی میدان
به روی دست و پا ... نه ... روی زانو میروی میدان