- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۴/۱۲
- بازدید: ۱۶۵۲
- شماره مطلب: ۲۶۹۶
-
چاپ
غربت سقّا
دوباره سجده کرد آن خاک صحرایی که میگویند
به پای قامت تنها اهورایی که میگویند
و شست آن واژههای تشنه را تنهایی باران
به یاد غربت سقّای تنهایی که میگویند
دوباره زنده شد آن خاک سرد نینوای عشق
ز اعجاز دم گرم مسیحایی که میگویند
نگاه زخمی آیینهها و ضجّههای دل
و اشک، آن شاهد غرق تماشایی که میگویند
و گویی ذوالفقاری در میان دشت میگرید
ز داغ غربت جانسوز مولایی که میگویند
و اینجا قامت تنهایی یک رود میافتد
به پای وسعت پرموج دریایی که میگویند
سؤال آشنای عاشقی در کربلا پیچید
تویی «آقا» جواب آن معمایی که میگویند؟
و شبهنگام، بذر عشق را یک مرد میپاشد
در اوج رویش غمبار فردایی که میگویند
به یاد نینوا میریخت دشتی نالۀ نی را
در عمق زخمی نای غزلهایی که میگویند
-
آغاز میشد کربلا، یک کاروان غربت
تا مرد در انبوه شب پنهان قدم میزد
در کوچههای کوفه بوی نان قدم میزد
دریا پریشان میشد از اعجاز هر گامش
انگار هر آیینه در طوفان قدم میزد
-
چارپارۀ چشمانش
آن سوی چشمهای خدا مردیست
مست حضور تشنۀ روییدن
میگیرد آسمان نگاه او
آدینهها بهانۀ باریدن
-
زلال نگاه
خورشید، شب، نگاه تو را خواب دیده است
مهتاب روی ماه تو را خواب دیده است
شرمندۀ نگاه تو هفت آسمان شده است
پابند چشمهات زمین و زمان شده است
غربت سقّا
دوباره سجده کرد آن خاک صحرایی که میگویند
به پای قامت تنها اهورایی که میگویند
و شست آن واژههای تشنه را تنهایی باران
به یاد غربت سقّای تنهایی که میگویند
دوباره زنده شد آن خاک سرد نینوای عشق
ز اعجاز دم گرم مسیحایی که میگویند
نگاه زخمی آیینهها و ضجّههای دل
و اشک، آن شاهد غرق تماشایی که میگویند
و گویی ذوالفقاری در میان دشت میگرید
ز داغ غربت جانسوز مولایی که میگویند
و اینجا قامت تنهایی یک رود میافتد
به پای وسعت پرموج دریایی که میگویند
سؤال آشنای عاشقی در کربلا پیچید
تویی «آقا» جواب آن معمایی که میگویند؟
و شبهنگام، بذر عشق را یک مرد میپاشد
در اوج رویش غمبار فردایی که میگویند
به یاد نینوا میریخت دشتی نالۀ نی را
در عمق زخمی نای غزلهایی که میگویند