- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۴/۱۲
- بازدید: ۱۲۵۵
- شماره مطلب: ۲۶۸۷
-
چاپ
خون عشق
جلوه میکرد در دلش که بنوش، کف دستی ولی نخورد از آب
آب را ریخت، آبرو داشت، باخت جان را به عشق و بُرد از آب
مرد لب تشنه دل به دریا زد، آب از دیدن عطش جا زد
بغض در بغض آرزوی لبش، چه گلوها که میفشرد از آب
خسته از خون و خنجر و خاره، مرد در جنگ نفس امّاره
و مِنَ الماء کُلُّ شَیءٍ حَی، تشنه جنگید و تشنه مُرد از آب
مثل تسبیح پاره دانه اشک، میچکید از نگاه خستۀ مشک
با نگاهی که دانه دانه عطش، هر نفس آه میشمرد از آب
پس چه شد سنّت مسلمانی، آب در وقت ذبح قربانی؟
تشنگی باز هم در این میدان جان سالم به در نبرد از آب
کِی اثر میکند به سنگ دلش، آنکه با کین سرشته آب و گِلش؟
دل سنگ و هزار قطرۀ اشک، آب حتی تکان نخورد از آب
این طرف کودکی گلویش را ... آن طرفتر ولی عمویش را ...
خون عشق است و رنگ و بویش را، نتوان تا ابد سترد از آب
-
آبروداری
چشم اگر امسال را هم آبروداری کند
گریه میخواهد مرا از هرچه خود، عاری کند
هرکسی اینجا هنر کرده است، با اشک آمده است
کاش پلک از این هنرها پردهبرداری کند
-
راه عاشقی
چه خوش باشد که راه عاشقی تا پای جان باشد
خصوصاً پای فرزند علی هم در میان باشد
سر پیری عجب شوری است در چشمانت ای مومن!
جوان بودن به ظاهر نیست، باید دل جوان باشد
-
امام پریها
حیا به دست تو آموخت دلبریها را
و آمدی که امامت کنی پریها را
بیا ببین زنی از نسل کربلا، زینب
چنان تو کرده ادا حقّ خواهریها را
خطیب خطبۀ غربت، رضای خفته به قم
بگیر دست دل پای منبریها را
-
قشلاق عشق
ای از تبار عاطفه ضامن شو، از چنگ هر چه حادثه آهو را
قشلاق عشق کوی بهارانت، ای جَلد کرده هر چه پرستو را
ماه شب چهارده عصمت، در چاه رفته یوسف سامرّا
دنیا تمام دیدۀ یعقوب است، از عالمی دریغ مکن سو را
خون عشق
جلوه میکرد در دلش که بنوش، کف دستی ولی نخورد از آب
آب را ریخت، آبرو داشت، باخت جان را به عشق و بُرد از آب
مرد لب تشنه دل به دریا زد، آب از دیدن عطش جا زد
بغض در بغض آرزوی لبش، چه گلوها که میفشرد از آب
خسته از خون و خنجر و خاره، مرد در جنگ نفس امّاره
و مِنَ الماء کُلُّ شَیءٍ حَی، تشنه جنگید و تشنه مُرد از آب
مثل تسبیح پاره دانه اشک، میچکید از نگاه خستۀ مشک
با نگاهی که دانه دانه عطش، هر نفس آه میشمرد از آب
پس چه شد سنّت مسلمانی، آب در وقت ذبح قربانی؟
تشنگی باز هم در این میدان جان سالم به در نبرد از آب
کِی اثر میکند به سنگ دلش، آنکه با کین سرشته آب و گِلش؟
دل سنگ و هزار قطرۀ اشک، آب حتی تکان نخورد از آب
این طرف کودکی گلویش را ... آن طرفتر ولی عمویش را ...
خون عشق است و رنگ و بویش را، نتوان تا ابد سترد از آب