- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۲/۰۹
- بازدید: ۵۴۲۳
- شماره مطلب: ۲۴۲۲
-
چاپ
شرح شرفیابی زعفر جنی به قصد یاری و جان سپاری
عارفی گوید شبی از روی حال
داشتم با زعفر از غیرت سؤال
کزچه اول رخش همت پیش راند
و آخر از مقصد، چرا محروم ماند؟
راحتی، در خلد پر زیور نکرد
بر لب کوثر گلویی، تر نکرد
گامزن در سایۀ طوبی نشد
همنشین، جنی به کروبی نشد
راست گویند اینکه جسم ناریند
بینصیب از فیض لطف باریند
با خداجویان نبد همدردیش
یا که آگاهی نبود از مردیش؟
تا سحر چشمم ازین سودا نخفت
دل بهغیر از شنعت زعفر نگفت
بعد ازین سهرم چه پیش آمد سحر
شد بیابانی به پیشم جلوهگر
جلوهگر شد در برم شخصی عجیب
با تنی پرهول و با شکلی مهیب
بر سر خاکی که در آن جای داشت
بر سر انگشت، نقشی مینگاشت
بعد از آن، آن نقش را از روی خاک
با سرشک دیدگان میکرد پاک
پیش رفتم تا که بشناسم که کیست
همچنین آن نقش را بینم که چیست
چون بدیدم بود آن نام حسین
سرور دین، پادشاه نشأتین
چشم بر من برگشود آن نیکنام
کرد بر من از سر رغبت سلام
پس جوابش داده، گفتم، کیستی
که تو از این جنس مردم نیستی؟
گفت دانم من که شب تا صبحگاه
با منت بود اعتراض ای مرد راه
زعفرم من کز سرشب تا سحر
بود با من اعتراضت ای پدر
با تو گویم حال خود را، شمهای
تا که یابی آگهی، شرذمهای
بهر جانبازی آن شاه از ولا
چون شدم وارد به آن دشت بلا
چار فرسخ مانده تا نزدیک شاه
محشری بد، هر طرف کردم نگاه
جمع، یکسر انبیا و اولیا
اصفیا و ازکیا و اتقیا
روح پاکان، خاک غم بر سر همه
تیغ بر دست و کفن در برهمه
جان زیکسو جملۀ خاصان عرش
زیر سم ذوالجناحش، کرده فرش
تن، زیک جا جملۀ نیکان خاک
بهر ضرب ذوالفقارش کرده پاک
جسته پیشی، خاکیان ز افلاکیان
همچنین افلاکیان از خاکیان
پای تا سر، از جماد و از نبات
در سراپای حسینی، محو و مات
جرئت من، جمله صفها را شکافت
یک سر مو، رو ز مقصد بر نتافت
از تجری من و آن همرهان
جمله را انگشت حیرت بر دهان
تا رسیدم با کمال جد و جهد
بر رکاب پاک آن سلطان عهد
مظهری دیدم از آب و گل، جدا
از هوی خالی و لبریز از خدا
کرده خوش خوش، تکیه بر فرخ لوا
رو، بر او، پوشیده چشم از ماسوا
دست بر دامان فرد ذوالمنش
دست یکسر ماسوا بر دامنش
بسته لبهای حقیقتگوی او
او سوی حق روی و آنان، سوی او
محو و مات حق، همه در ذات او
جملۀ ذرات محو و مات او
گفتم ای سرخیل مستعان، السلام
مقتدای حق پرستان، السلام
از سلامم، دیدگان را باز کرد
زیر لب، آهستهام آواز کرد
گفت ای دلداده، برگو کیستی؟
اندرین جا، از برای چیستی؟
گفتم ای سالار دین، زعفر منم
آنکه در پای تو باز دسر، منم
آمدستم تا ترا یاری کنم
خون درین دشت بلا، جاری کنم
با تبسم لعل شیرین کرد باز
گفت ای سرخوش ز صهبای مجاز
چون نباشد پیر عشقت، راهبر
کی زحال عاشقان یا بیخبر؟
خود تو پنداری درین دشت بلا
ماندهام در چنگ دشمن، مبتلا؟!
عاجزی از خانمان آوارهام
نیست بهر دفع دشمن، چارهام؟!
در سر عاشق، هوای دیگرست
خاطر مردم به جای دیگرست
نیست جزاو، در رگ و در پوستم
بیخبر از دشمن و از دوستم
من ندانم دوست کی، دشمن کدام
ای عجب، این را چه اسم، آن را چه نام؟!
اینک آن سرخیل خوبان بیحجاب
بود با من در سؤال و در جواب
با هم اندر پرده، رازی داشتیم
گفتگوهای درازی داشتیم
هیچکس از راز ما، آگه نبود
در میان، روحالامین را ره نبود
چشم ازو پوشیده، کردم بر تو باز
از حقیقت، رخت بستم بر مجاز
خود تو دیگر از کجا پیدا شدی
پردۀ چشم من شیدا شدی؟
این بگفت و دیدگان بر هم نهاد
عجزها کردم، جوابم را نداد
رجعت من، ز آن رکاب ای محتشم
یک جو، از سعی شهیدان نیست کم
-
صاحب همّت
نیست صاحبهمّتی در نشأتین
همقدم عبّاس را، بعد از حسین
در هواداریّ آن شاه الست
جمله را یک دست بود، او را دو دست
-
اسرار حق
اکبر آمد با رخ افروخته
خرمن آزادگان را سوخته
ماه رویش کرده از غیرت، عرق
همچو شبنم، صبحدم بر گلورق
-
صورت و معنی
«دُرّهالتّاج» گرامیگوهران
آن سبک، در وزن و در قیمت، گران«اَرفعُ المِقدار مِن کُلََّ الرّفیع»
«الشّفیعِ بن الشّفیعِ بن الشّفیع» -
محرم اسرار
روی در میدان این دفتر کنم
شرح میدان رفتن شه، سر کنم
بازگویم، آن شه دنیا و دین
سرور و سرحلقۀ اهل یقین
شرح شرفیابی زعفر جنی به قصد یاری و جان سپاری
عارفی گوید شبی از روی حال
داشتم با زعفر از غیرت سؤال
کزچه اول رخش همت پیش راند
و آخر از مقصد، چرا محروم ماند؟
راحتی، در خلد پر زیور نکرد
بر لب کوثر گلویی، تر نکرد
گامزن در سایۀ طوبی نشد
همنشین، جنی به کروبی نشد
راست گویند اینکه جسم ناریند
بینصیب از فیض لطف باریند
با خداجویان نبد همدردیش
یا که آگاهی نبود از مردیش؟
تا سحر چشمم ازین سودا نخفت
دل بهغیر از شنعت زعفر نگفت
بعد ازین سهرم چه پیش آمد سحر
شد بیابانی به پیشم جلوهگر
جلوهگر شد در برم شخصی عجیب
با تنی پرهول و با شکلی مهیب
بر سر خاکی که در آن جای داشت
بر سر انگشت، نقشی مینگاشت
بعد از آن، آن نقش را از روی خاک
با سرشک دیدگان میکرد پاک
پیش رفتم تا که بشناسم که کیست
همچنین آن نقش را بینم که چیست
چون بدیدم بود آن نام حسین
سرور دین، پادشاه نشأتین
چشم بر من برگشود آن نیکنام
کرد بر من از سر رغبت سلام
پس جوابش داده، گفتم، کیستی
که تو از این جنس مردم نیستی؟
گفت دانم من که شب تا صبحگاه
با منت بود اعتراض ای مرد راه
زعفرم من کز سرشب تا سحر
بود با من اعتراضت ای پدر
با تو گویم حال خود را، شمهای
تا که یابی آگهی، شرذمهای
بهر جانبازی آن شاه از ولا
چون شدم وارد به آن دشت بلا
چار فرسخ مانده تا نزدیک شاه
محشری بد، هر طرف کردم نگاه
جمع، یکسر انبیا و اولیا
اصفیا و ازکیا و اتقیا
روح پاکان، خاک غم بر سر همه
تیغ بر دست و کفن در برهمه
جان زیکسو جملۀ خاصان عرش
زیر سم ذوالجناحش، کرده فرش
تن، زیک جا جملۀ نیکان خاک
بهر ضرب ذوالفقارش کرده پاک
جسته پیشی، خاکیان ز افلاکیان
همچنین افلاکیان از خاکیان
پای تا سر، از جماد و از نبات
در سراپای حسینی، محو و مات
جرئت من، جمله صفها را شکافت
یک سر مو، رو ز مقصد بر نتافت
از تجری من و آن همرهان
جمله را انگشت حیرت بر دهان
تا رسیدم با کمال جد و جهد
بر رکاب پاک آن سلطان عهد
مظهری دیدم از آب و گل، جدا
از هوی خالی و لبریز از خدا
کرده خوش خوش، تکیه بر فرخ لوا
رو، بر او، پوشیده چشم از ماسوا
دست بر دامان فرد ذوالمنش
دست یکسر ماسوا بر دامنش
بسته لبهای حقیقتگوی او
او سوی حق روی و آنان، سوی او
محو و مات حق، همه در ذات او
جملۀ ذرات محو و مات او
گفتم ای سرخیل مستعان، السلام
مقتدای حق پرستان، السلام
از سلامم، دیدگان را باز کرد
زیر لب، آهستهام آواز کرد
گفت ای دلداده، برگو کیستی؟
اندرین جا، از برای چیستی؟
گفتم ای سالار دین، زعفر منم
آنکه در پای تو باز دسر، منم
آمدستم تا ترا یاری کنم
خون درین دشت بلا، جاری کنم
با تبسم لعل شیرین کرد باز
گفت ای سرخوش ز صهبای مجاز
چون نباشد پیر عشقت، راهبر
کی زحال عاشقان یا بیخبر؟
خود تو پنداری درین دشت بلا
ماندهام در چنگ دشمن، مبتلا؟!
عاجزی از خانمان آوارهام
نیست بهر دفع دشمن، چارهام؟!
در سر عاشق، هوای دیگرست
خاطر مردم به جای دیگرست
نیست جزاو، در رگ و در پوستم
بیخبر از دشمن و از دوستم
من ندانم دوست کی، دشمن کدام
ای عجب، این را چه اسم، آن را چه نام؟!
اینک آن سرخیل خوبان بیحجاب
بود با من در سؤال و در جواب
با هم اندر پرده، رازی داشتیم
گفتگوهای درازی داشتیم
هیچکس از راز ما، آگه نبود
در میان، روحالامین را ره نبود
چشم ازو پوشیده، کردم بر تو باز
از حقیقت، رخت بستم بر مجاز
خود تو دیگر از کجا پیدا شدی
پردۀ چشم من شیدا شدی؟
این بگفت و دیدگان بر هم نهاد
عجزها کردم، جوابم را نداد
رجعت من، ز آن رکاب ای محتشم
یک جو، از سعی شهیدان نیست کم