- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۴/۰۹
- بازدید: ۵۲۹۴
- شماره مطلب: ۲۴۰۴
-
چاپ
در بیان انقلاب حال آن حضرت
ز آن نمیآرم برآوردن خروش
ترسم او را آن خروش آید بهگوش
باورش آید که ما را تاب نیست
تاب کتان در بر مهتاب نیست
رحمت آرد بر دل افکار ما
بخشد او بر نالههای زار ما
اندک اندک دست بردارد ز جور
ناقص آید، بر من، این فرخنده دور
سر خوشم، کان شهریار مهوشان
کی به مقتل پا نهد دامن کشان
عاشقان خویش بیند سرخ رو
خون روان از چشمشان مانند جو
غرق خون افتاده در بالای خاک
سوده بر خاک مذلت، روی پاک
جان بهکف گرفته از بهر نیاز
چشمشان بر اشتیاق دوست، باز
بر غریبیشان کند خوش خوش نگاه
بر ضعیفیشان بخندد، قاه قاه
لب چو بر بست آن شه دلدادگان
حرز جا جست، آن سر آزادگان
گفت: کاى صورتگر ارض و سما
اى دلت، آیینۀ ایزد نما
اول این آیینه از من یافت زنگ
من نخست انداختم بر جام سنگ
باید اول از پى دفع گله
من بجنبانم سر این سلسله
شورش اندر مغز مستان آورم
مى به یاد مى پرستان آورم
پاسخش را از دو مرجان ریخت، در
گفت احسنت انت فى الدارین حر
قصد جانان کرد و جان بر باد داد
رسم آزادى به مردان، یاد داد
-
صاحب همّت
نیست صاحبهمّتی در نشأتین
همقدم عبّاس را، بعد از حسین
در هواداریّ آن شاه الست
جمله را یک دست بود، او را دو دست
-
اسرار حق
اکبر آمد با رخ افروخته
خرمن آزادگان را سوخته
ماه رویش کرده از غیرت، عرق
همچو شبنم، صبحدم بر گلورق
-
صورت و معنی
«دُرّهالتّاج» گرامیگوهران
آن سبک، در وزن و در قیمت، گران«اَرفعُ المِقدار مِن کُلََّ الرّفیع»
«الشّفیعِ بن الشّفیعِ بن الشّفیع» -
محرم اسرار
روی در میدان این دفتر کنم
شرح میدان رفتن شه، سر کنم
بازگویم، آن شه دنیا و دین
سرور و سرحلقۀ اهل یقین
در بیان انقلاب حال آن حضرت
ز آن نمیآرم برآوردن خروش
ترسم او را آن خروش آید بهگوش
باورش آید که ما را تاب نیست
تاب کتان در بر مهتاب نیست
رحمت آرد بر دل افکار ما
بخشد او بر نالههای زار ما
اندک اندک دست بردارد ز جور
ناقص آید، بر من، این فرخنده دور
سر خوشم، کان شهریار مهوشان
کی به مقتل پا نهد دامن کشان
عاشقان خویش بیند سرخ رو
خون روان از چشمشان مانند جو
غرق خون افتاده در بالای خاک
سوده بر خاک مذلت، روی پاک
جان بهکف گرفته از بهر نیاز
چشمشان بر اشتیاق دوست، باز
بر غریبیشان کند خوش خوش نگاه
بر ضعیفیشان بخندد، قاه قاه
لب چو بر بست آن شه دلدادگان
حرز جا جست، آن سر آزادگان
گفت: کاى صورتگر ارض و سما
اى دلت، آیینۀ ایزد نما
اول این آیینه از من یافت زنگ
من نخست انداختم بر جام سنگ
باید اول از پى دفع گله
من بجنبانم سر این سلسله
شورش اندر مغز مستان آورم
مى به یاد مى پرستان آورم
پاسخش را از دو مرجان ریخت، در
گفت احسنت انت فى الدارین حر
قصد جانان کرد و جان بر باد داد
رسم آزادى به مردان، یاد داد