- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۴/۰۹
- بازدید: ۲۴۷۵
- شماره مطلب: ۲۳۹۹
-
چاپ
ورود به کربلا
گوید او چون باده خواران الست
هر یک اندروقت خود گشتند مست
زانبیاء و اولیاء، از خاص و عام
عهد هر یک شد به عهد خود تمام
نوبت ساقی سرمستان رسید
آنکه بُد پا تا بسر مست، آن رسید
آنکه بُد منظور ساقی هست شد
و آنکه گل از دست برد، از دست شد
گرم شد بازار عشق ذوفنون
بوالعجب عشقی، جنون اندر جنون
خیره شد تقوی و زیبایی بههم
پنجه زد درد و شکیبایی بههم
سوختن با ساختن آمد قرین
گشت محنت با تحمل، همنشین
زجر و سازش متحد شد، درد و صبر
نور و ظلمت متفق شد، ماه و ابر
عیش و غم مدغم شد و تریاق و زهر
مهر و کین توأم شد و اشفاق و قهر
نار معشوق و نیاز عاشقی
جور عذرا و رضای وامقی
عشق، ملک قابلیت دید صاف
نزهت از قافش گرفته تا به قاف
از بساط آن، فضایش بیشتر
جای دارد هر چه آید، پیشتر
گفت اینک آمدم من ای کیا
گفت از جان آرزومندم بیا
گفت بنگر، بر ز دستم آستین
گفت منهم بر زدم دامان، ببین
لاجرم زد خیمه عشق بی قرین
در فضای ملک آن عشق آفرین
بی قرینی باقرین شد، همقران
لامکانی را، مکان شد لامکان
کرد بر وی باز، درهای بلا
تا کشانیدش بهدشت کربلا
داد مستان شقاوت را خبر
کاینک آمد آن حریف دربدر
نک نمایید آید آنچ از دستتان
میرود فرصت، بنازم شستتان
سرکشید از چار جانب فوج فوج
لشکر غم، همچنان کز بحر، موج
یافت چون سرخیل مخموران خبر
کز خمار باده آید دردسر
خواند یکسر همرهان خویش را
خواست هم بیگانه و هم خویش را
گفتشان ای مردم دنیا طلب
اهل مصر و کوفه و شام و حلب
مغزتان را شور شهوت غالب است
نفستان، جاه و ریاست طالب است
ای اسیران قضا؛ در این سفر
غیر تسلیم و رضا، این المفر؟
همره ما را هوای خانه نیست
هر که جست از سوختن، پروانه نیست
نیست در این راه غیر از تیر و تیغ
گو میا، هر کس ز جان دارد دریغ
جای پا باید به سر بشتافتن
نیست شرط راه، رو بر تافتن
-
صاحب همّت
نیست صاحبهمّتی در نشأتین
همقدم عبّاس را، بعد از حسین
در هواداریّ آن شاه الست
جمله را یک دست بود، او را دو دست
-
اسرار حق
اکبر آمد با رخ افروخته
خرمن آزادگان را سوخته
ماه رویش کرده از غیرت، عرق
همچو شبنم، صبحدم بر گلورق
-
صورت و معنی
«دُرّهالتّاج» گرامیگوهران
آن سبک، در وزن و در قیمت، گران«اَرفعُ المِقدار مِن کُلََّ الرّفیع»
«الشّفیعِ بن الشّفیعِ بن الشّفیع» -
محرم اسرار
روی در میدان این دفتر کنم
شرح میدان رفتن شه، سر کنم
بازگویم، آن شه دنیا و دین
سرور و سرحلقۀ اهل یقین
ورود به کربلا
گوید او چون باده خواران الست
هر یک اندروقت خود گشتند مست
زانبیاء و اولیاء، از خاص و عام
عهد هر یک شد به عهد خود تمام
نوبت ساقی سرمستان رسید
آنکه بُد پا تا بسر مست، آن رسید
آنکه بُد منظور ساقی هست شد
و آنکه گل از دست برد، از دست شد
گرم شد بازار عشق ذوفنون
بوالعجب عشقی، جنون اندر جنون
خیره شد تقوی و زیبایی بههم
پنجه زد درد و شکیبایی بههم
سوختن با ساختن آمد قرین
گشت محنت با تحمل، همنشین
زجر و سازش متحد شد، درد و صبر
نور و ظلمت متفق شد، ماه و ابر
عیش و غم مدغم شد و تریاق و زهر
مهر و کین توأم شد و اشفاق و قهر
نار معشوق و نیاز عاشقی
جور عذرا و رضای وامقی
عشق، ملک قابلیت دید صاف
نزهت از قافش گرفته تا به قاف
از بساط آن، فضایش بیشتر
جای دارد هر چه آید، پیشتر
گفت اینک آمدم من ای کیا
گفت از جان آرزومندم بیا
گفت بنگر، بر ز دستم آستین
گفت منهم بر زدم دامان، ببین
لاجرم زد خیمه عشق بی قرین
در فضای ملک آن عشق آفرین
بی قرینی باقرین شد، همقران
لامکانی را، مکان شد لامکان
کرد بر وی باز، درهای بلا
تا کشانیدش بهدشت کربلا
داد مستان شقاوت را خبر
کاینک آمد آن حریف دربدر
نک نمایید آید آنچ از دستتان
میرود فرصت، بنازم شستتان
سرکشید از چار جانب فوج فوج
لشکر غم، همچنان کز بحر، موج
یافت چون سرخیل مخموران خبر
کز خمار باده آید دردسر
خواند یکسر همرهان خویش را
خواست هم بیگانه و هم خویش را
گفتشان ای مردم دنیا طلب
اهل مصر و کوفه و شام و حلب
مغزتان را شور شهوت غالب است
نفستان، جاه و ریاست طالب است
ای اسیران قضا؛ در این سفر
غیر تسلیم و رضا، این المفر؟
همره ما را هوای خانه نیست
هر که جست از سوختن، پروانه نیست
نیست در این راه غیر از تیر و تیغ
گو میا، هر کس ز جان دارد دریغ
جای پا باید به سر بشتافتن
نیست شرط راه، رو بر تافتن