- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۴/۰۹
- بازدید: ۸۸۱
- شماره مطلب: ۲۳۲۱
-
چاپ
خاطرات سبز
باد سمت شعله میلنگید و وامیماند
شعله میمویید و چادر را نمیگیراند
خاطرات سبز، از صحرا رها میشد
وز زمین خونگرفته، روی میگرداند
آفتاب از شانههای روز میغلتید
تیرهگی را دستهای کفر میرقصاند
چشم طفلی گر عطش را خوب میفهمید
آب میگفت و ز دل فریاد میرویاند
ابر گریان بود و میکوچید، آتشناک
دور میشد سمت کوه و روی میپوشاند
نعشهایی از ستاره سوخته را آسمان میبُرد
لاشههای مردگان! را خاک میسوزاند
کاروان، آماده میشد سمت شام تار
باد مانع گشته بود و خاک میپاشاند
زینب من، خسته، تنها، با دو چشم سرخ
ایستاده بود سبز و اشک میافشاند
زندگی معنا نمیگیرد پس از چشمش
این غزل را یک نفر در خلوتم میخواند
خاطرات سبز
باد سمت شعله میلنگید و وامیماند
شعله میمویید و چادر را نمیگیراند
خاطرات سبز، از صحرا رها میشد
وز زمین خونگرفته، روی میگرداند
آفتاب از شانههای روز میغلتید
تیرهگی را دستهای کفر میرقصاند
چشم طفلی گر عطش را خوب میفهمید
آب میگفت و ز دل فریاد میرویاند
ابر گریان بود و میکوچید، آتشناک
دور میشد سمت کوه و روی میپوشاند
نعشهایی از ستاره سوخته را آسمان میبُرد
لاشههای مردگان! را خاک میسوزاند
کاروان، آماده میشد سمت شام تار
باد مانع گشته بود و خاک میپاشاند
زینب من، خسته، تنها، با دو چشم سرخ
ایستاده بود سبز و اشک میافشاند
زندگی معنا نمیگیرد پس از چشمش
این غزل را یک نفر در خلوتم میخواند