- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۴/۰۶
- بازدید: ۱۴۴۱
- شماره مطلب: ۲۲۳۵
-
چاپ
ذکر حماسه
دل را به شب خستۀ این قافله بسیار
گرگان همه جمعند، فقط بگذر و بشمار
هفتاد و دو آئینه که در سجده شکستند
هر تکهشان ذکر خدا گفت به تکرار
دشمن به طمع اینکه اسیران همه هستند
بر نور زده طعنه که کو قافلهسالار؟
دیگر به چه امید وفادار به اویی
وقتیکه عطش کرده تو را خسته و بیمار؟
یک حنجره از غیرت و از صبر سخن گفت:
«که قامت من خمشده از دوری دلدار
پس بار عطش نیست که بر چهره ترک زد
بر دوش لبم ذکر حماسه است و ایثار»
-
مهریۀ مادر
به دریا میبرد یک جرعه از اندوه جانش را
که قدری پر کند مشک و بنوشد شوکرانش را
و مشتی غیرت از دستش درون آب میریزد
معطر میکند دریا از او طعم دهانش را
-
مسیر حیات
دارد آوای غربت مولا، از گلوی فرات میآید
بوی پیراهنی که بی یوسف، از مسیر حیات میآید
بر سر نی شکوه خورشید است، چشمها تا همیشه روشن شد
فزت و رب ال ... بگو که تا محراب، آیۀ محکمات میآید
-
قطعۀ ناب
الا یا ایها الساقی ... عطش در خیمه باریده
بیاور جامی از کوثر که شط از شرم خشکیده
زمین پس میدهد خون را ببین سرهای مجنون را
که روی دست نیزاران سرخورشید تابیده
ذکر حماسه
دل را به شب خستۀ این قافله بسیار
گرگان همه جمعند، فقط بگذر و بشمار
هفتاد و دو آئینه که در سجده شکستند
هر تکهشان ذکر خدا گفت به تکرار
دشمن به طمع اینکه اسیران همه هستند
بر نور زده طعنه که کو قافلهسالار؟
دیگر به چه امید وفادار به اویی
وقتیکه عطش کرده تو را خسته و بیمار؟
یک حنجره از غیرت و از صبر سخن گفت:
«که قامت من خمشده از دوری دلدار
پس بار عطش نیست که بر چهره ترک زد
بر دوش لبم ذکر حماسه است و ایثار»
هرچه گشتم ،هدیه ای در شأنتان ،پیدا کنم مصلحت دیدم که پای عاشقی را ،وا کنم شوق دیدار از دل آشوبی ما ،آیینه ساخت با تو باید ماجرای سنگ را ،حاشا کنم عهد بستم با تو"ما عِشتُ بایّامِ الفِراق" مرگ باشد بین ما هم" لا احوُل عَنها" کنم* سرنخی از ماجرای وصل تو ،در دست ماست تا کجا باید که هی ،دیروز را فردا کنم؟ آب از سرها گذشته دیگر از طوفان چه غم! عشق می خواهد، دلم را غرق این دریا کنم توی یک دستم قلم ، در دست دیگر جان به کف! با کدامش می شود پیشت خودم را جا کنم؟ شعرهای منتظر، جوشیده از دل پیشکش! تا شب شعری، به یُمن مقدمت ،برپا کنم... *فرازی از دعای عهد زهرا محمودی
آسمان بیدار کرد از خواب خوش خورشید را عشق زد بر گردنش یک رشته مروارید را عطر نرگس ها وزید وبازباران خنده کرد مست کرد از گوشه ی هرنغمه اش ناهید را باد بر گیسوی باغ انتظارش شانه زد تا به رقص انداخت موجش شاخه های بید را ماه پشت پرده بالا زد حجاب ابر را تا زمین بهتر ببیند آنچه می تا بید را چند قرن است این غزلها ازبیانت عاجزند واژه ها وا کرده اند اینجا لب تمجید را ای یقین محض هرکه پشت در جامانده است میرسد روزی که می کوبد در امید را آه ! وقتی لحظه ی تحویل دل ها باشی و... بااذان خود گواراتر کنی این عید را من کلاس اول شعرم اجازه یک سوال می زنی بردفترم با مهر خود تایید را؟ زهرا محمودی
شبی درخواب خوش دیدم که خطاط حرم هستم نزن طعنه به رویایم اگر ناچیز و کم هستم قلم زخم دلم بود ومرکب روسیاهی ها برای مشق روزانه، بلاگردان غم هستم بزن درخون چشمانم زلالش کن پریشانم اگر می لرزد آقا دستهایم نوقلم هستم دوتا چشمم کف پایت غریب افتاده درراهت به تسبیح قدمگاهت همیشه هم قدم هستم نوشتم ضجه هایم را نکردم زیر آن امضا شفاعت کن که انسانی به ظاهرمحترم هستم ... زهرا محمودی
آسمان سقف دلم بود و شدی بال وپرم شوق دیدار تو میگفت که باید بپرم مثل سیمرغ شدم زیر پرم سوره ی نور تارسیدم به سر قاف تو وطوف حرم من گدا بودم ودر سلطنتت گم شده ام زیراین سایه نشستم به امید نظرم با چه شوری به دل ساحلی ات موج زدم محو بودم که فقط عشق به سویت ببرم عشق می خواست که این فاصله کوتاه شود عشق فهمید که من تا به چه حد مختصرم روسیاه آمدم وبی کلک ازلطف شما ناگهان آینه خندید به چشمان ترم شیشه خرد دلم داغ شدازفرط عطش خواستم دم بزنم ازهمه آیینه ترم دیدم این ذره کجا چشمه ی خورشید کجا طاقت نور ندارد دلم و بیخبرم شعله لطف تورا دیدم وققنوس شدم آن قدر سوختم وحجله ی فانوس شدم شب عمرم همه در بیخبری می گذرد کعبه ی دل توئی وپیرو ناقوس شدم؟ دست این دل گره برپنجره فولادتو زد دل نمی خواست که بدباشم وافسوس شدم خادم ملک رضا درپی تعبیرم من خواب دیدم که به دستت پر طاووس شدم من ملک بودم وازچشم خدا افتادم چه شده معجزه شدلایق وپابوس شدم دارد آواز نقا ره ز حرم می آید مژده ای دل که رها ازشب وکابوس شدم بعدازآن پیک خراسان خبرآورد که من شاعرشمس غزلهای شب طوس شدم... زهرا محمودی
ماه چرخی زد و فانوس زمین روشن شد کعبه در حلقه ی شب مثل نگین روشن شد "نفس باد صبا مشک فشانی می کرد" عرش پلکی زد و فردوس برین روشن شد برکه ای تشنه به لب نام "علی" را می برد و غدیر از قدم ساقی دین روشن شد "نهج" تاریک ، ولی غرق بلاغت ها بود خطبه ی نور که انداخت طنین ، روشن شد عدل از دایره ی عشق فراتر رفت و... چشم پر باور اصحاب یقین روشن شد هر اذان موقع معراج تو محراب دعا با نفس های خدا گشت عجین، روشن شد کعبه در حیرت از آن روز شکافی برداشت "یاعلی " گفته و در قلب زمین روشن شد! زهرا محمودی
وبرگ برگ دلم راورق بزن بانو سری به کلبه ی این مستحق بزن بانو که واژه های مقدس همه ردیف شوند وبا حضور شما در غزل عفیف شوند منم که گم شده ام بی مزار من هستم به دور محور غم بی قرار من هستم برای از تونوشتن بهانه می خواهم واز حضور شما جزدعا نمی خواهم نشسته بغض که شاید گره گشابشوی که کوثرانه بباری علاج مابشوی همین که عطر بهشتت نصیبمان بشود جواب غربت "امن یجیب..."مان بشود... به یادتان تن شب بوی یاس می گیرد وهرکه عاشقتان شد ز شوق میمیرد... نشسته پشت دری که ...کنیز خانه ی تست کبوترانه پریده به شوق شانه ی تست چقدر فصل غریبانه را ورق بزند دلش گرفته ودردش فقط بهانه ی تست به آسمان خدا هم اگر نگاه کنی همیشه ذکر ملائک همان ترانه ی تست دخیل بستم وتسبیح عشق دردستم که دانه دانه اش از تربت جوانه ی تست غریبی آمده بانو مجاورت شده است به فکر گرمی آغوش مادرانه ی تست امید بسته به این که سپیده آمدنیست که میرسد وبه دستش کلید خانه ی تست... زهرا محمودی
دشت می سوخت که مه پاره به میدان آمد آسمان تیره شد وصحبت باران آمد خبررخصت گل برلب طوفان افتاد شعله خندید و به پابوس گلستان آمد چارقل ازدل چشمه به هیاهو جوشید عشق،مستانه به آغوش بیابان آمد "ناگهان پرده برانداخته " و غوغا شد آیه ی معجزه ازمصحف قرآن آمد قلب ابلیس به خون تشنه ودر خود لرزید گفت:"لا حول ولا ..."سوره ی انسان آمد تیغ ها دور قد لاله ی لیلا چرخید زخم گل کرد و تماشایی وخندان آمد "یارب این آینه ی حسن چه جوهر دارد" عطر پیغمبری از لهجه ی مهمان آمد وقت معراج رسیدآب عطش می نوشید لک لبیک...ابا موسم قربان آمد پدری پشت سر فاجعه چشمش خشکید عاقبت پیرهن پاره به کنعان آمد تکه تکه بدنش خون به دل خاک نمود وقت تقطیع غزل قافیه گریان آمد عشق دردایره ی شور محرم جاماند قصه العشق همین جا ست...به پایا ن آمد... زهرا محمودی
خدا نوشت که باید عزیزتر باشد و در میان خلایق همیشه سر باشد نوشته بود شکسته که یوسفم این است! که باید عمق بلاهاش بیشتر باشد نوشت "حا"ى حسین و چه اشک ها که نریخت! گذاشت آتش عشقى که شعله ور باشد به بوسه بر رگ گردن سلام داد و درود که خون ریخته اش صاحب اثر باشد حرارتى به دل عاشقان او انداخت... به چشم عشق سپردند تا که تر باشد شکوه پرچم سرخش، زمین نخورده هنوز! که ایستاد ه ترین مرد این سفر باشد *** هر آن که پاى پیاده، هوایى اش شده است پرنده است اگرچه بدون پر باشد چهل صباح پیاده ،به شوق شش گوشه! چهل صبوح به کامش فقط شکر باشد! گذاشت قصه ى دلداگى به سر برسد گذاشت پاسخ شب نامه ها سحر باشد زهرا محمودی
بگذار که این خاک پتویت باشد تاصبح تکان نخورکه رویت باشد تو مرد منی نمی گذاری امشب، چشم طمعی به آبرویت باشد گرگ است که می وزد در این دشت بخواب می ترسم از این که مست بویت باشد فریاد ترین واقعه ی تاریخی هرچند که نیزه در گلویت باشد سرچشمه ی کربلاشدی می جوشی تا قلب زمین تشنه ی جویت باشد خون از سرتو گذشت و در این خلسه... می خواست که درطواف رویت باشد تیر آمده از شیر بگیرد...یا نه ! تیر آمده گرم گفتگویت باشد بی قصه بخواب ماه من وقتش نیست بگذار رباب نوحه گویت باشد... زهرا محمودی
هرکس دچار قصه ى باید، نباید است عمرى میان ماندن و رفتن مردد است "راهى است راه عشق... " به دلداده ها بگو: خوشبخت آن دلى است که در رفت و آمد است هر جاده مى رسد به دو راهى کربلا "طور"ى که اوج جذبه گرى هاش بى حد است طوفان گرفته است به "حر"ها امان دهید! این کشتی نجات عزیزان احمد است! پرچم به دست مى برد این نیل تشنه را یک زن که از تمامى مردان سرآمد است او خطبه خوان مرثیه هایی شنیدنى است در انتشار مکتب سرخش زبانزد است این ناخدا ى صبر خدایى نمى کند این عالمه به حرمت علمش مقید است زیباتر از مسیر حسینى شدن نداشت وقتى عیار عشق تو بالاتر از صد است تاریخ از بر است سرآغاز خطبه را این کاروان _به نام خدا _ با سر آمده است زهرامحمودی