- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۲/۲۰
- بازدید: ۵۹۵۹
- شماره مطلب: ۲۰۶۷
-
چاپ
دست طلبها
پل میزند تا آسمانت، دنبال هم دست طلبها
ده قرنِ پی در پی، نشسته است، خورشید یادت روی شبها
جان میدهد نامت غزل را، فریادهای لَمْ یَزَل را
حُیّ علی خیرِالعَمل را، تا آخرین دم روی لبها
گفتند نور کبریایی، تفسیرِ راز وَالضُحایی
«إنّ علینا لَلهُدایی»... هادی ترینی در لقبها
هم بغضِ اشک چاههایی، درمانِ سوز آههایی
نامت گره خورده است یک عمر، با قصۀ نان و رطبها
تقویمها پای حضورت، ذی الحجّهها را مینگارند
آنوقت داغی میگذارند، بر قلب بیتاب رجبها
نذر نگاهت کرد، شاعر ... هر چه کبوتر در دلش داشت
تا سامرایت پر کشیدند، از گیر و دار تابوتبها
شعر ترم! هیزم بیاور، هی بغض سردر گم بیاور!
بیحرمتیها را بسوزان، در آتش داغ غضبها!
دنیا! نمیترسیم دیگر، از حربههای ابن سعدت
ما شیر مینوشیم هر روز، در دامن اُمّ وهبها
***
ای شعر پرشور و نهانی! استادِ خَلاقُ المَعانی!
تا کی برقصد مهربانی، با ساز بی اصل و نسبها؟
-
خون خروشان
آشفته و تبدار و برافروختهاند
در آتش اشتیاق تو سوختهاند
امروز فرشتهها به گنجینۀ عرش
از خون خروشان تو اندوختهاند
-
جزیرۀ خون
آشفتگی از نگاه مجنون پیداست
از آتش گونههای گلگون پیداست
از دورترین نقطه به او خیره شوید
مانند جزیرهای که در خون پیداست
-
پرواز به آزادگیات میبالد
دریای دلت راهی ساحلها شد
دست تو کلید حل مشکلها شد
پرواز به آزادگیات میبالد
عشقت سند سلامت دلها شد
-
کتاب عاشورا
یک جرعه نخورد تا نفس تازه کند
برداشت عَلَم که عشق، اندازه کند
میخواست خدا کتاب عاشورا را
با دست به خون نشسته شیرازه کند
دست طلبها
پل میزند تا آسمانت، دنبال هم دست طلبها
ده قرنِ پی در پی، نشسته است، خورشید یادت روی شبها
جان میدهد نامت غزل را، فریادهای لَمْ یَزَل را
حُیّ علی خیرِالعَمل را، تا آخرین دم روی لبها
گفتند نور کبریایی، تفسیرِ راز وَالضُحایی
«إنّ علینا لَلهُدایی»... هادی ترینی در لقبها
هم بغضِ اشک چاههایی، درمانِ سوز آههایی
نامت گره خورده است یک عمر، با قصۀ نان و رطبها
تقویمها پای حضورت، ذی الحجّهها را مینگارند
آنوقت داغی میگذارند، بر قلب بیتاب رجبها
نذر نگاهت کرد، شاعر ... هر چه کبوتر در دلش داشت
تا سامرایت پر کشیدند، از گیر و دار تابوتبها
شعر ترم! هیزم بیاور، هی بغض سردر گم بیاور!
بیحرمتیها را بسوزان، در آتش داغ غضبها!
دنیا! نمیترسیم دیگر، از حربههای ابن سعدت
ما شیر مینوشیم هر روز، در دامن اُمّ وهبها
***
ای شعر پرشور و نهانی! استادِ خَلاقُ المَعانی!
تا کی برقصد مهربانی، با ساز بی اصل و نسبها؟