- تاریخ انتشار: ۱۳۹۴/۰۶/۱۳
- بازدید: ۲۸۷۲
- شماره مطلب: ۱۹۱۲
-
چاپ
غزل عاشورایی مشفق کاشانی
خورشید و شبنم
کاروان در کاروان دل بر سر دل بود آنجا
ناقهها در ناقهها افتاده در گِل بود آنجا
رودی از گلهای پرپر در بسیط خاک جاری
همسفر با عاشقان، منزل به منزل بود آنجا
کشتی شوریدگان، در چنبر گرداب هائل
موجها کوبنده بر دیوار ساحل بود آنجا
سفرهای در خون شناور، میزبان توفان و خنجر
من نمیدانم، نمیدانم، چه محفل بود آنجا
در میان موج آتش، بس تن بیسر به چرخش
پایکوبان، دستافشان، رقص بسمل بود آنجا
خیره بر سرهای بی تن، صیدهای زخمخورده
در کمند هول و حیرت، در سلاسل بود آنجا
تلّی از خاکستر بال و پر پروانه بر جا
نقشی از تفسیر دردآلود تاوِل بود آنجا
پلک بر هم زد شب تاریک و صبح صادق آمد
لالۀ «خورشید و شبنم» در مقابل بود آنجا
گرچه از افسون رؤیا جستم، امّا وای بر من
چشم دل از راز این افسانه غافل بود آنجا
-
بند پنجم ترکیب بند استاد مشفق کاشانی
شب شعله خیز با نفس آتشین رسید
صبح از هراس دی، به دم واپسین رسید
آه سحر، به ساحت جان آفرین رسید
«چون خون ز حلق تشنۀ او بر زمین رسید
جوش از زمین به ذروۀ عرش برین رسید»
-
با کاروان کربلا
این دل شوریده همچون نی، نوا دارد هنوز
نالهها از جان به شور نینوا دارد هنوز
ای حسین ای تشنه کام کربلا، در ماتمت
جویبار خون، نشان از چشم ما دارد هنوز
-
ترکیب بند عاشورایی استاد مشفق کاشانی
با هر بنای ظلم، که بنیاد کردهای
کانون عدل و عاطفه بر باد کردهای
وز فتنه سرنگون علم داد کردهای
«ای چرخ، غافلی که چه بیداد کردهای
وز کین چهها، درین ستم آباد کردهای»
-
علمدار
در شعلۀ نگاه تو، نقشی نبست آب
موج هزار آینه در خود شکست آب
زان لعل لب که جوش زد از آتش عطشدرگیر و دار حادثه، طرفی نبست آب
غزل عاشورایی مشفق کاشانی
خورشید و شبنم
کاروان در کاروان دل بر سر دل بود آنجا
ناقهها در ناقهها افتاده در گِل بود آنجا
رودی از گلهای پرپر در بسیط خاک جاری
همسفر با عاشقان، منزل به منزل بود آنجا
کشتی شوریدگان، در چنبر گرداب هائل
موجها کوبنده بر دیوار ساحل بود آنجا
سفرهای در خون شناور، میزبان توفان و خنجر
من نمیدانم، نمیدانم، چه محفل بود آنجا
در میان موج آتش، بس تن بیسر به چرخش
پایکوبان، دستافشان، رقص بسمل بود آنجا
خیره بر سرهای بی تن، صیدهای زخمخورده
در کمند هول و حیرت، در سلاسل بود آنجا
تلّی از خاکستر بال و پر پروانه بر جا
نقشی از تفسیر دردآلود تاوِل بود آنجا
پلک بر هم زد شب تاریک و صبح صادق آمد
لالۀ «خورشید و شبنم» در مقابل بود آنجا
گرچه از افسون رؤیا جستم، امّا وای بر من
چشم دل از راز این افسانه غافل بود آنجا