- تاریخ انتشار: ۱۳۹۴/۰۷/۱۷
- بازدید: ۴۳۲۲
- شماره مطلب: ۱۸۶۱
-
چاپ
شعر عاشورایی سعید بیابانکی
سپیدار
عشق هر روز به تکرار تو برمیخیزد
اشک هر صبح به دیدار تو بر میخیزد
ای مسافر به گلاب نگهم خواهم شست
گرد و خاکی که ز رخسار تو برمیخیزد
تو به پاخیز و بخواه از دل من برخیزد
حتم دارم که به اصرار تو برمیخیزد
شعر میخوانم و یک دشت، غم و آهن و آه
از گلویِ تر نیزار تو برمیخیزد
مگر آن دست چه بخشیده به آغوش فرات
که از آن بوی علمدار تو برمیخیزد
پاس میدارمت ای باغ که هر روز بهار
به تماشای سپیدار تو بر میخیزد
ای که یک قافله خورشید به خون آغشته
بامداد از لب دیوار تو برمیخیزد
کیستم من که به تکرار غمت بنشینم
عشق هر روز به تکرار تو برمیخیزد
-
روایت روشن
برپا شده است در دل من خیمۀ غمی
جانم! چه نوحه و چه عزا و چه ماتمی
عمری است دلخوشم به همین غم که در جهان
غیر از غمت نداشتهام یار و همدمی
-
هوای انار
دلم گرفته، هوای بهار کرده دلم
هوای گریۀ بی اختیار کرده دلم
رها کن از لب بام آن دو بافه گیسو را
هوای یک شب دنبالهدار کرده دلم
-
بهار گم شده
آهم برای آینه داری که گم شده است
یاری که گم شده است، دیاری که گم شده است
تقویمها خزان به خزان زرد میشوند
در جستجوی بوی بهاری که گم شده است
-
سه پردۀ عشق، پردۀ سوم
میشود باز پردهای دیگر
پردهای سرخ، پردهای پرپر
پردهای، در میان آتش و دودپردهای، در میان خاکستر
ای فدای تو هم دل و هم جانمنم آنک حماسهای دیگر
شعر عاشورایی سعید بیابانکی
سپیدار
عشق هر روز به تکرار تو برمیخیزد
اشک هر صبح به دیدار تو بر میخیزد
ای مسافر به گلاب نگهم خواهم شست
گرد و خاکی که ز رخسار تو برمیخیزد
تو به پاخیز و بخواه از دل من برخیزد
حتم دارم که به اصرار تو برمیخیزد
شعر میخوانم و یک دشت، غم و آهن و آه
از گلویِ تر نیزار تو برمیخیزد
مگر آن دست چه بخشیده به آغوش فرات
که از آن بوی علمدار تو برمیخیزد
پاس میدارمت ای باغ که هر روز بهار
به تماشای سپیدار تو بر میخیزد
ای که یک قافله خورشید به خون آغشته
بامداد از لب دیوار تو برمیخیزد
کیستم من که به تکرار غمت بنشینم
عشق هر روز به تکرار تو برمیخیزد
کیستم من که به تکرار غمت بنشینم عشق هر روز به تکرار تو برمیخیزد