- تاریخ انتشار: ۱۳۹۳/۱۲/۱۸
- بازدید: ۶۹۵۲
- شماره مطلب: ۱۸۶۰
-
چاپ
آینۀ اشک
چنین که گوشۀ چشم زمانه پر خون است
چنین که شش جهت آسمان شفقگون است
زمین که به کشتیِ در خون نشسته میماند
زمان به حرمت در هم شکسته میماند
نه آفتاب، که یک بهت رنگ و رو رفته است
که پشت کوه، نه، در تشت خون فرو رفته است
غروب میوزد از روی تپهها خون رنگ
سکوت میوزد از لای بوتهها دلتنگ
سکوت و گاه صدایِ شکستن آهی
صدای ضجّۀ لب تشنهای هر از گاهی
صدای بغض ترک خوردۀ زمین است این
صدا صدای نفسهای آخرین است این
شب سکوت، شب جاودانگی در دشت
شب بلوغ، شب عاشقانِ بیبرگشت
شبی که باغ فقط با بهار بیعت کرد
شبی غریب که تاریخ را دو قسمت کرد
شبی که گرچه همه مژده خطر میداد
دوباره هدهد پیر از خطر خبر میداد:
که عشق، مردن در وادی طلب دارد
به ماه خیره شدنهای نیمه شب دارد
مرامِ زندگیِ عاشقانه حیرانیست
همیشه عاقبت عاشقی پریشانیست
نشانه رفته زمان و زمین تن من را
شما شبانه ببندید بار رفتن را
امامِ قافله سر در عبای تنهایی
نگاهِ گیجِ حریفان به هم تماشایی
چرا دوباره به شامِ گناه برگردیم
نیامدیم که از نیمه راه برگردیم
در این معامله تا جامِ آخرین باید
میانِ آتش و خون عاشقی چنین باید
اگر چه هر چه دل این جاست پاک و دریایی است
دلی که تشنه به دریا زند تماشایی است
و صبح میکده سهم خدا پرستان شد
پیاله چرخ زد و دور، دورِ مستان شد
مقیم میکده جمعی مسافرانِ الست
شراب و ساقی و هفتاد و یک پیالۀ مست
نیاز بر سر دستان تشنه لب رقصید
خدا به هیأت ساقی درآمد و چرخید
گشود خمره و آتش در آفتاب کشید
از آسمان به زمین خطّی از شراب کشید
خطی کشید و رفیقان یکان یکان رفتند
شراب داد و حریفان به آسمان رفتند
ولی هنوز یکی محو عشوه ساقی است
هنوز ساغر هفتاد و دومین باقی است
ادا نکرده زمین را هنوز دینی هست
هنوز در صف پروازیان حسینی هست
دوباره ساقی و آن عشوههای پنهانی
دوباره چرخی از آن گونهها که میدانی
دوباره آینه بازی، دوباره خوش مستی
شراب و آتش و عشق و عطش به همدستی
شرابی از گذر سرنوشت رنگینتر
شرابی از برکات بهشت شیرینتر
از آن شراب که موجی نشان من دادند
قلم به کنجی و دفتر به کنجی افتادند
به خود که آمدم، آن دشت، دشت دیگر بود
حسین بود ولی پیکری که بیسر بود
شراره میچکد از سقفش، این چه صحرایی است
یک آسمان و دو خورشید، این چه غوغایی است
کدام زینب غمگین در آسمان نگریست؟
که دجله دجله خجالت کنار کوفه گریست
کدام حجله نشین دل به راهِ اکبر داشت؟
که از غریو زمین آسمان ترک برداشت
کدام عصمت شش ماهه پشت اعصار است؟
که هفت توی زمین و زمان عزادار است
کدام هیأت بیمار در دعا میسوخت؟
که کربلا همه در سوز ربّنا میسوخت
کدام وسعت دریا کنار رود آمد؟
که رود تن همه سرگشت و در سجود آمد
فرات را به چه درسی نشاند مولایش؟
که آب دارد و خشکیده است لبهایش
مگو فرات به لب تشنگان نگاه نکرد
مگو شنید و شنید و شنید و آه نکرد
فرات آینۀ اشک داغداران است
فرات گریۀ یک ریز روزگاران است
فرات کفر نبود از کنار دین میرفت
که آبروی زمان بود و بر زمین میرفت
زمان گذشت بدین سان و ساربان برگشت
شراب طی شد و ساقی به آسمان برگشت
غروب میوزد از روی پشتهها خون رنگ
سکوت میوزد از لای کشتهها دلتنگ
یکی همه سر و سرّ است با سری تنها
یکی گرفته در آغوش پیکری تنها
کنار لاله نشستهست آن طرف یاسی
بغل گرفته یکی دستهای عبّاسی
یکی به صبح، امیدِ دمیدنی، بسته است
یکی دخیل به رگهای گردنی بسته است
نه یک زن است به جا مانده در شبی تنها
هزار قافله درد است و زینبی تنها
شب است و شب، شب شبگردی شب آویز است
شب وداع، شبِ گریههای یکریز است
شب آمده است، بلاخیز و بیکران امشب
ستارهها عرقِ شرمِ آسمان امشب
آینۀ اشک
چنین که گوشۀ چشم زمانه پر خون است
چنین که شش جهت آسمان شفقگون است
زمین که به کشتیِ در خون نشسته میماند
زمان به حرمت در هم شکسته میماند
نه آفتاب، که یک بهت رنگ و رو رفته است
که پشت کوه، نه، در تشت خون فرو رفته است
غروب میوزد از روی تپهها خون رنگ
سکوت میوزد از لای بوتهها دلتنگ
سکوت و گاه صدایِ شکستن آهی
صدای ضجّۀ لب تشنهای هر از گاهی
صدای بغض ترک خوردۀ زمین است این
صدا صدای نفسهای آخرین است این
شب سکوت، شب جاودانگی در دشت
شب بلوغ، شب عاشقانِ بیبرگشت
شبی که باغ فقط با بهار بیعت کرد
شبی غریب که تاریخ را دو قسمت کرد
شبی که گرچه همه مژده خطر میداد
دوباره هدهد پیر از خطر خبر میداد:
که عشق، مردن در وادی طلب دارد
به ماه خیره شدنهای نیمه شب دارد
مرامِ زندگیِ عاشقانه حیرانیست
همیشه عاقبت عاشقی پریشانیست
نشانه رفته زمان و زمین تن من را
شما شبانه ببندید بار رفتن را
امامِ قافله سر در عبای تنهایی
نگاهِ گیجِ حریفان به هم تماشایی
چرا دوباره به شامِ گناه برگردیم
نیامدیم که از نیمه راه برگردیم
در این معامله تا جامِ آخرین باید
میانِ آتش و خون عاشقی چنین باید
اگر چه هر چه دل این جاست پاک و دریایی است
دلی که تشنه به دریا زند تماشایی است
و صبح میکده سهم خدا پرستان شد
پیاله چرخ زد و دور، دورِ مستان شد
مقیم میکده جمعی مسافرانِ الست
شراب و ساقی و هفتاد و یک پیالۀ مست
نیاز بر سر دستان تشنه لب رقصید
خدا به هیأت ساقی درآمد و چرخید
گشود خمره و آتش در آفتاب کشید
از آسمان به زمین خطّی از شراب کشید
خطی کشید و رفیقان یکان یکان رفتند
شراب داد و حریفان به آسمان رفتند
ولی هنوز یکی محو عشوه ساقی است
هنوز ساغر هفتاد و دومین باقی است
ادا نکرده زمین را هنوز دینی هست
هنوز در صف پروازیان حسینی هست
دوباره ساقی و آن عشوههای پنهانی
دوباره چرخی از آن گونهها که میدانی
دوباره آینه بازی، دوباره خوش مستی
شراب و آتش و عشق و عطش به همدستی
شرابی از گذر سرنوشت رنگینتر
شرابی از برکات بهشت شیرینتر
از آن شراب که موجی نشان من دادند
قلم به کنجی و دفتر به کنجی افتادند
به خود که آمدم، آن دشت، دشت دیگر بود
حسین بود ولی پیکری که بیسر بود
شراره میچکد از سقفش، این چه صحرایی است
یک آسمان و دو خورشید، این چه غوغایی است
کدام زینب غمگین در آسمان نگریست؟
که دجله دجله خجالت کنار کوفه گریست
کدام حجله نشین دل به راهِ اکبر داشت؟
که از غریو زمین آسمان ترک برداشت
کدام عصمت شش ماهه پشت اعصار است؟
که هفت توی زمین و زمان عزادار است
کدام هیأت بیمار در دعا میسوخت؟
که کربلا همه در سوز ربّنا میسوخت
کدام وسعت دریا کنار رود آمد؟
که رود تن همه سرگشت و در سجود آمد
فرات را به چه درسی نشاند مولایش؟
که آب دارد و خشکیده است لبهایش
مگو فرات به لب تشنگان نگاه نکرد
مگو شنید و شنید و شنید و آه نکرد
فرات آینۀ اشک داغداران است
فرات گریۀ یک ریز روزگاران است
فرات کفر نبود از کنار دین میرفت
که آبروی زمان بود و بر زمین میرفت
زمان گذشت بدین سان و ساربان برگشت
شراب طی شد و ساقی به آسمان برگشت
غروب میوزد از روی پشتهها خون رنگ
سکوت میوزد از لای کشتهها دلتنگ
یکی همه سر و سرّ است با سری تنها
یکی گرفته در آغوش پیکری تنها
کنار لاله نشستهست آن طرف یاسی
بغل گرفته یکی دستهای عبّاسی
یکی به صبح، امیدِ دمیدنی، بسته است
یکی دخیل به رگهای گردنی بسته است
نه یک زن است به جا مانده در شبی تنها
هزار قافله درد است و زینبی تنها
شب است و شب، شب شبگردی شب آویز است
شب وداع، شبِ گریههای یکریز است
شب آمده است، بلاخیز و بیکران امشب
ستارهها عرقِ شرمِ آسمان امشب
در مصرع " ستارهها عرقِ شرمِ آسمان امشب " اگر به جای عرق ، غرق می بود شاید بهتر بود