- تاریخ انتشار: ۱۳۹۴/۰۶/۱۹
- بازدید: ۱۹۹۴
- شماره مطلب: ۱۸۵۷
-
چاپ
برگرد...برگرد...
میرفتی آرام آرام با کوله باری پر از درد
غم با دل بی قرارت آن روز آیا چه میکرد؟
آیینه بودی که گفتند این سنگ تقدیمی تو
در خود شکستی ولی باز این قوم ایمان نیاورد
آن روز تنها تو بودی با بغضهایی شکسته
از پشت سر تشنگی بود از رو به رو خیل نامرد
بعد از همان ظهر خونین، ظهری که آبت ندادند
دستی چه کوچک، چه ساده، موی تو را شانه میکرد
میگفت آن ظهر خونین، تنهاترین کودک دشت:
بابا پناهی ندارم برگرد، برگرد، برگرد
برگرد...برگرد...
میرفتی آرام آرام با کوله باری پر از درد
غم با دل بی قرارت آن روز آیا چه میکرد؟
آیینه بودی که گفتند این سنگ تقدیمی تو
در خود شکستی ولی باز این قوم ایمان نیاورد
آن روز تنها تو بودی با بغضهایی شکسته
از پشت سر تشنگی بود از رو به رو خیل نامرد
بعد از همان ظهر خونین، ظهری که آبت ندادند
دستی چه کوچک، چه ساده، موی تو را شانه میکرد
میگفت آن ظهر خونین، تنهاترین کودک دشت:
بابا پناهی ندارم برگرد، برگرد، برگرد