- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۲/۱۲
- بازدید: ۲۸۷۴
- شماره مطلب: ۱۴۳۱
-
چاپ
از چشم مادر
هفت آسمان حجاب شد و پرده را کشید
اما تمام حادثه را مادر تو دید
وقتی غریب دید تو را باورش نشد
هی چند بار دست به چشمان خود کشید
باور نداشت مادرِ دریا، حسین او
تنها عقیق با دو لب تشنه میمکید
با زینبش دوید که: یک لحظه صبر کن
یک بوسه از گلوی لطیفت دوباره چید
بارید اشک در پی باران سنگها
سیلی به روی میزد و انگشت میگزید
خون تا محاسنت خبری سرخ برد و بعد
لبهای پیرهن که به پیشانیت رسید،
افتاد چشم مادرت ـ ای وای ـ همزمان
با چشم حرمله به همان نقطۀ سفید
با تیر قلب نازک او هم دوباره سوخت
گویی دوباره داغیِ میخ دری چشید
قلبت فقط حریم خدا بود و تیر او
این بار «یا لطیف» ترین سینه را درید
غوغا به پا شد و وسط تیر و نیزهها
تنها صدای ناله و افتادنی شنید
آمد صدای گام نفسگیر و تیرهای
رنگش پرید و با دل زینب دلش تپید
با چشم خون گرفته و با چکمهای سیاه
خنجر کشیده بود و به سمت تو میدوید
شیون کنان زنی لب گودال قتلگاه
میبست رو به منظره چشمان ناامید
از روی مهربانت اگر شرم کرده بود
از پشت ظالمانه سرت را چرا برید؟
با چشم بسته فاطمه فریاد میکشید
ای وای میوۀ دل من تشنه شهید
دیگر ندید جسم تو را زیر پای اسب
نوری یگانه دید، به الله میرسید
-
سه ساله دختر که زدن نداره
زدن نداره
دختری که رمق به تن نداره
راه میرم آروماین پا که نای دویدن نداره
-
نامت غزل را محو نوری در ازل کرد
با نان و خرما میرسی، من هم یتیمم
اما نه خرما، مست دستان کریمم
میزد به پایت بوسه لبهای مدینه
ای خوش به حال نیمه شبهای مدینه
-
غم عشقت بیابان پرورم کرد
من از مشهد، من از تبریز، از شیراز و کرمانم
من از ری، اصفهان، از رشت، از اهواز و تهرانم
نمیدانم کجایی هستم، اما خوب میدانم
هوایی هستم و آوارهای در مرز مهرانم
-
ابن ملجم در شب احیاء چه قرآنی گشود
میروی با فرق خونین پیش بازوی کبود
شهر بی زهرا که مولا! قابل ماندن نبود
با وضو آمد به قصد لیله الفرقت، علی!
ابن ملجم در شب احیاء چه قرآنی گشود
مسجد کوفه کجا، پشت در کوچه کجا
ضربت کاری که خوردی، یا علی! آن ضربه بود
از چشم مادر
هفت آسمان حجاب شد و پرده را کشید
اما تمام حادثه را مادر تو دید
وقتی غریب دید تو را باورش نشد
هی چند بار دست به چشمان خود کشید
باور نداشت مادرِ دریا، حسین او
تنها عقیق با دو لب تشنه میمکید
با زینبش دوید که: یک لحظه صبر کن
یک بوسه از گلوی لطیفت دوباره چید
بارید اشک در پی باران سنگها
سیلی به روی میزد و انگشت میگزید
خون تا محاسنت خبری سرخ برد و بعد
لبهای پیرهن که به پیشانیت رسید،
افتاد چشم مادرت ـ ای وای ـ همزمان
با چشم حرمله به همان نقطۀ سفید
با تیر قلب نازک او هم دوباره سوخت
گویی دوباره داغیِ میخ دری چشید
قلبت فقط حریم خدا بود و تیر او
این بار «یا لطیف» ترین سینه را درید
غوغا به پا شد و وسط تیر و نیزهها
تنها صدای ناله و افتادنی شنید
آمد صدای گام نفسگیر و تیرهای
رنگش پرید و با دل زینب دلش تپید
با چشم خون گرفته و با چکمهای سیاه
خنجر کشیده بود و به سمت تو میدوید
شیون کنان زنی لب گودال قتلگاه
میبست رو به منظره چشمان ناامید
از روی مهربانت اگر شرم کرده بود
از پشت ظالمانه سرت را چرا برید؟
با چشم بسته فاطمه فریاد میکشید
ای وای میوۀ دل من تشنه شهید
دیگر ندید جسم تو را زیر پای اسب
نوری یگانه دید، به الله میرسید