- تاریخ انتشار: ۱۳۹۳/۱۲/۲۰
- بازدید: ۱۸۰۵
- شماره مطلب: ۱۱۶۶
-
چاپ
یک دشت سرشار از شجاعت بود
وقتی صدای شوم دشمن را در لحظههای جنگ حس میکرد
سنگینی بغض نرفتن را بر سینهاش چون سنگ حس میکرد
با آنکه مشتاق شهادت بود ـ در آن زمین پرخطر ـ اما
یک گام دوری از برادر را انگار صد فرسنگ حس میکرد
یک دشت سرشار از شجاعت بود اما خجالت میکشید از خود
وقتی غریبی برادر را در آن زمان تنگ حس میکرد
اهل حرم وقتی که سقا را، ماه بنی هاشم صدا کردند
خورشید در چشمان او خود را کوچکتر و بیرنگ حس میکرد
در اوج جانبازی دلش میخواست صد جان دیگر هم فدا میکرد
یک جان به راه دوست دادن را در جان نثاری ننگ حس میکرد
دور از حسین تشنه لب هرچند در خاک و خون افتاده بود اما
آواز هل من ناصرش را با غمگینترین آهنگ حس میکرد
یک دشت سرشار از شجاعت بود
وقتی صدای شوم دشمن را در لحظههای جنگ حس میکرد
سنگینی بغض نرفتن را بر سینهاش چون سنگ حس میکرد
با آنکه مشتاق شهادت بود ـ در آن زمین پرخطر ـ اما
یک گام دوری از برادر را انگار صد فرسنگ حس میکرد
یک دشت سرشار از شجاعت بود اما خجالت میکشید از خود
وقتی غریبی برادر را در آن زمان تنگ حس میکرد
اهل حرم وقتی که سقا را، ماه بنی هاشم صدا کردند
خورشید در چشمان او خود را کوچکتر و بیرنگ حس میکرد
در اوج جانبازی دلش میخواست صد جان دیگر هم فدا میکرد
یک جان به راه دوست دادن را در جان نثاری ننگ حس میکرد
دور از حسین تشنه لب هرچند در خاک و خون افتاده بود اما
آواز هل من ناصرش را با غمگینترین آهنگ حس میکرد