- تاریخ انتشار: ۱۳۹۳/۱۲/۲۱
- بازدید: ۴۷۶۶
- شماره مطلب: ۱۱۶۳
-
چاپ
مثل خورشید آسمان پیماست
یک عَلَم بی صاحب افتاده است، چشمش اما رو به صحراهاست
گفت : اینک میرسد مردی، کاین عَلَم بر دوش او زیباست
شانههای حیرتش لرزید، اشکِ خود را در عَلَم پیچید
گفت با خود: کیست او کاینجا، نیست اما مثل ما با ماست
آسمان، دستی تکان میداد، ماه، چیزی را نشان میداد
ناگهان فریاد زد ای عشق! گَرد مردی از کران پیداست
گفت: میآید ولی بی سر، برنشسته آهنین پیکر
گفت: آری، کار عشق است این، او سرش از پیشتر اینجاست
گفت: در چشمم نه یک مرد است، آسمان انگار گل کرده است
کهکشان در کهکشان موج است، مثل خورشید آسمان پیماست
وقتی آمد، عطر گندم داشت، کوفه کوفه زخم مردم داشت
عشق، زیر لب به سرخی گفت: آری، آری! او «حبیب» ماست
شیهۀ اسبی ترنّم شد، در غباری ناگهان گم شد
یک صدا از پشت سر میگفت: «گَرد او آیینۀ فرداست»
-
صدای جرس
تا تو بودی، نفس آینه دلگیر نبود
در دلم هیچ، به جز نقش تو تصویر نبود
بی تو اما، نتوان گفت که بر من چه گذشتاز دلم پرس که این گونه زمین گیر نبود
-
ورق پارههای قرآن
به شکل گیسوی زینب دلی پریشان داشت
نشسته بود و سرش، در خم گریبان داشت
بلند مثل سپیدار ـ ناگهان ـ رویید
در آن دیار که رگبار، تیغ و طوفان داشت
جهان ندید از این لاله تازهتر هرگز
اگر چه باغ، از این لالهها فراوان داشت!
-
مُهر عاشورا
هوای العطش نای گلِ اناری شد
ترانه خشک شد و آب، زخمِ کاری شد
ضریح زخم بلندش در آن تبسم سرخ
هوای بالِ هزار آسمان، قناری شد
-
کنار علقمه
دستی که طرح چشم تو را مست میکشید
صد آسمان ستاره از این دست میکشید
برد بلند شرقی پیشانیات به روز
خورشید را به کوچۀ بن بست میکشید
مثل خورشید آسمان پیماست
یک عَلَم بی صاحب افتاده است، چشمش اما رو به صحراهاست
گفت : اینک میرسد مردی، کاین عَلَم بر دوش او زیباست
شانههای حیرتش لرزید، اشکِ خود را در عَلَم پیچید
گفت با خود: کیست او کاینجا، نیست اما مثل ما با ماست
آسمان، دستی تکان میداد، ماه، چیزی را نشان میداد
ناگهان فریاد زد ای عشق! گَرد مردی از کران پیداست
گفت: میآید ولی بی سر، برنشسته آهنین پیکر
گفت: آری، کار عشق است این، او سرش از پیشتر اینجاست
گفت: در چشمم نه یک مرد است، آسمان انگار گل کرده است
کهکشان در کهکشان موج است، مثل خورشید آسمان پیماست
وقتی آمد، عطر گندم داشت، کوفه کوفه زخم مردم داشت
عشق، زیر لب به سرخی گفت: آری، آری! او «حبیب» ماست
شیهۀ اسبی ترنّم شد، در غباری ناگهان گم شد
یک صدا از پشت سر میگفت: «گَرد او آیینۀ فرداست»
زیبا بود ....