- تاریخ انتشار: ۱۳۹۳/۱۲/۲۱
- بازدید: ۲۴۳۴
- شماره مطلب: ۱۱۶۲
-
چاپ
اندوه شیرین
که بود این موج؟ این دریا؟ که خواب از چشم دریا برد
َ شب را از سراشیب سکون تا اوج فردا، برد
کدامین آفتاب از کهکشان خود، فرود آمد؟
که اینگونه زمین را تا عمیق آسمانها برد؟
صدای پای رودی بود و در قعر زمان پیچید
و بُهت تشنگی را از عطشناک دل ما برد
کسی آمد، کسی آنسان که دیروز توهّم را
به سمت مشرق آبیترین فردای فردا برد
کسی که در نگاهش شعله آیینه میرویید
و تا آنسوی حیرت، تا خدا، تا عشق ما را برد
به خاک افکند ذلّت را، شرف را از زمین برداشت
و او را تا بلندای شکوه نیزه بالا برد
دوباره شادیام آشفت، با اندوه شیرینش
مرا تا بیکران آرزو، تا مرز رویا برد
بگو با من، بگو ای عشق، گرچه خوب میدانم
که بود این موج، این طوفان که خواب از چشم دریا برد؟
-
آه ای غربت بینهایت
آسمان، مات و مبهوت مانده است در سکوت مهآلود صحرا
یک بیابان عطش گشته جاری، پای دیوار تردید دریا
غوطهور مانده در حیرت دشت، پیکر مردی از نسل توفان
مردی از تودۀ خون و آتش، مردی از تیرۀ روشنیها
-
نیزهها
عشق، تا گل کرد چون خورشید روی نیزهها
شانههای آسمان لرزید روی نیزهها
بوی خون پیچید در پسکوچههای آسمان
ابرهای غصّه تا بارید روی نیزهها
-
حسرت
ز شرم روی ماهش آب شد آب
ز شوق دیدنش بی تاب شد آب
نه برلبهای خود آبی رسانید
نه از لبهای او سیراب شد آب
اندوه شیرین
که بود این موج؟ این دریا؟ که خواب از چشم دریا برد
َ شب را از سراشیب سکون تا اوج فردا، برد
کدامین آفتاب از کهکشان خود، فرود آمد؟
که اینگونه زمین را تا عمیق آسمانها برد؟
صدای پای رودی بود و در قعر زمان پیچید
و بُهت تشنگی را از عطشناک دل ما برد
کسی آمد، کسی آنسان که دیروز توهّم را
به سمت مشرق آبیترین فردای فردا برد
کسی که در نگاهش شعله آیینه میرویید
و تا آنسوی حیرت، تا خدا، تا عشق ما را برد
به خاک افکند ذلّت را، شرف را از زمین برداشت
و او را تا بلندای شکوه نیزه بالا برد
دوباره شادیام آشفت، با اندوه شیرینش
مرا تا بیکران آرزو، تا مرز رویا برد
بگو با من، بگو ای عشق، گرچه خوب میدانم
که بود این موج، این طوفان که خواب از چشم دریا برد؟