دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
به مناسبت روز حافظ
آخرین قطره

ناگهان سایۀ خورشید به صحرا افتاد

آسمان خم شده و ماه به دریا افتاد

 

پیش از این بود که مردی دل خود را گم کرد

آن چنان رفت که یکباره زمین جا افتاد

خسوف

ز جور شامیان و سنگ کوفی

چرا ای ماه زینب در خسوفی؟

 

چو با تو می‌کنم یک راه را طی

چرا بر محملم، اما تو بر نی؟

یاد تشنگی

سقا به مشک، آب برای حرام نداشت

افتاده روی خاک و به دستش علم نداشت

 

از بس که تیر بر تن او بوسه داده بود

جایی برای بوسه ز سر تا قدم نداشت

بی‌یاس، بی‌عبّاس

آن مشت آب

اگر به لب‌ها می‌رسید

تاریخ چه می‌کرد

بی‌عشق؟

خاطرات سبز

باد سمت شعله می‌­لنگید و وامی‌ماند

شعله می‌­مویید و چادر را نمی­‌گیراند

 

خاطرات سبز، از صحرا رها می­‌شد

وز زمین خون‌گرفته، روی می‌­گرداند

قاری مشهور

سورۀ مستور روی نیزه‌ها می‌بینمت

آیهِ والطور روی نیزه‌ها می‌بینمت

 

منبر و رحلت چه شد؟ ای زادۀ ختم رسل

قاری مشهور! روی نیزه‌ها می‌بینمت

نیزه

این نیزه‌ها که پیش سر تو به پا شدند،

اوّل معزّیان غم کربلا شدند

 

خواندی تو آیه‌آیۀ قرآن و ... نیزه‌ها

لرزان ز «کاف»، «صاد» و «ها»، «عین» و«یا» شدند

واقعاً؟!

تا سحر مانده تو خورشید درخشان شده‌ای؟

گل آغوش من سوخته دامان شده‌ای؟

 

مادرم تاب ندارم که ببینم خاری

رفته در پات و کمی غمزده از آن شده‌ای

سوغاتی سفر

ای نیزه‌دار، آینه بر نیزه می‌بری

خواهی چگونه از وسط شهر بگذری؟

 

از کوچه‌های خلوت آنجا عبور کن

خوب است اندکی به اباالفضل بنگری

تشریف

لب‌های تو مگر چقدر سنگ خورده است

قاری من چقدر صدایت عوض شده

 

تشریف تو به دست همه سنگ داده است

اوضاع شهر کوفه برایت عوض شده

پیکرۀ آرزو

از تیر سنگ سنگدلی تا سبو شکست

آوای العطش، همه را در گلو شکست

 

تا بوسه داد تیر عدو مشک آب را

عبّاس دید، پیکرۀ آرزو شکست

بی‌برادر

دو دست سبز او در آب می‌خورد

مگر او بی‌برادر آب می‌خورد؟

 

به لبخند گل شش‌ماهه سوگند

عطش، از آتشِ «در» آب می‌خورد

 

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×