دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
صاعقۀ خطابه

ای صبر تو، تازیانه بر پیکر ظلم

وی زخم اسارت تو، بر حنجر ظلم

 

چون صاعقۀ خطابه‌ات شعله کشید

باقی نگذاشت غیر خاکستر ظلم

جبرئیل حماسه

ای نام تو، نینوای خونین پیام

وی صحنۀ کربلای تو، کوفه و شام

 

جبرئیل حماسه، می‌چکد از دو لبت

چون تیغ خطابه را برآری ز نیام

لعل خشک

تا با لب تشنه، ساقی آب حیات

بنهاد قدم به دیدۀ موج فرات،

 

هِی زد که: «ز لعل خشک من چشم بپوش»

کز نام تو هم لب نکنم تر ... هیهات!

نیّت آب

در چنگ تو شد اسیر، حریّت آب

در مشک تو شد خلاصه، حیثیّت آب

 

بر دوش تو، قصد قربت خیمه نمود

وه وه ... که چه خوش زلال شد نیّت آب!

مشک آبرو

می‌برد به دوش غیرت خود، بی‌تاب

یک مشک ز آبروی و یک مشک ز آب

 

هر چند به خیمه مشک آبی نرساند

شد کام وفا ز آبرویش سیراب

اوج عطش

دریا به لب خشک تو پهلو نزند

موج عطشت به بحر زانو نزند

 

از بهر کفی آب روان، غیرت تو

بر کوثر و سلسبیل هم رو نزند

 

غیرت تیر عشق

دستت چو لبی به جام دریازده بود

از شرم حسین، سر به صحرا زده بود

 

چشمان تو نیز، نقش آب از خاطر

با غیرت تیر عشق، بالا زده بود

سه حرف شعله‌بار

از داغ تو، خیمه شرمسار عطش است

چشمان فرات، جویبار عطش است

 

دست و عَلَم و مشکِ به خاک افتاده

تفسیر سه حرفِ شعله‌بارِ (ع ط ش) است

 

صدای ریزش آب

تیری که به مشک آن وفادار نشست

بَند دل و رشته امیدش بگسست

 

چشمی که نداشت ... آخر از ریزش آب

برخاست صدایی و دل مرد شکست

 

مشک تُهی

هر چند ابوالفضائلم می‌دانند

هر جا ز فتوّتم سخن می‌رانند،

 

امّا خجلم ز روی طفلان، که مرا

با مشک تُهی هنوز سقّا خوانند

 

روایت مشک

بر شانه، به جای علمش رایت مشک

دست و سر و دیده، وقف امنیّت مشک

 

گویی که به جای آب دریا، پُر بود

از حال و هوای خیمه، ظرفیّت مشک

 

حیثیت آب

دست تو، حریم پاکی نیّت آب

چشمان تو، قاب اشک از رؤیت آب

 

با یاد لب خشک حرم، می‌ریزد

از دست وفادار تو حیثیّت آب

 

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×