دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
تنور خولی

به تاخت می‌رود و از خزان خبر دارد

به تاخت می‌رود انگار بار سر دارد

 

گمان کنم که ز نعش پرنده آمده است

و پای مرکب او را ببین که پر دارد

یا بنّی

ای در تنور افتاده تنها یا بُنَیَّ

دورت بگردد مادرت زهرا بُنَیَّ

 

من که وصیت کرده بودم با تو باشد

هر جا که رفتی زینب کبری بُنَیَّ

قطعۀ حصیر

هان ای بنی اسد سفری، نینوا کنید

با قریه‌ی مجاورتان هم وفا کنید

 

جای ستاره‌های خدا بر زمین نبود

آیا به خار و خس تنشان را رها کنید

مخزن کبریا

ای شمر! ببین کجا نشستی

بر مخزن کبریا نشستی

 

بردار تو پای چکمه‌دارت

زین سینه که از جفا نشستی

 

فاتح شام

زینب آمد شام را یک باره ویران کرد و رفت

اهل عالم را ز کار خویش حیران کرد و رفت

 

از زمین کربلا تا کوفه و شام خراب

هر کجا بنهاد پا فتحی نمایان کرد و رفت

 

اوج عطش

تو با تنهایی‌ات از خود فرا رفتی به تنهایی

ولی در خود فروماندیم ما ـ جمع تماشایی ـ

 

تو در اندازه‌های ناگزیر ما نمی‌گنجی

تو را هم با تو می‌سنجیم در عزم و شکیبایی

به قول طشت

خیال کن سر نی آفتاب هم باشد

نگاه زینب تو بی‌نقاب هم باشد

 

خیال کن که رقیه چه می‌کشد بی‌تو

سؤال‌هاش اگر بی‌جواب هم باشد

ردّ پا

از سر نیزه دعایی کن سوای این و آن

چون امیدی نیست دیگر به دعای این و آن

 

جاده‌ای هستم که پایانم تویی امّا بدان

مانده روی بغض‌هایم ردّپای این و آن

افتاده

روی نی موی تو در باد، رها افتاده

در فضا رایحه‌ای روح‌فزا افتاده

 

سر تو می‌رود و پیکر تو می‌ماند

از هم آیات وجود تو جدا افتاده

مهمان تنور

چه شبی می‌گذرد در دل پنهان تنور

سر خورشید شده گرمی دکّان تنور

 

دیشبی را شه دین در حرمش مهمان بود

امشب ای وای، سر او شده مهمان تنور

سرت کو؟

سرت کو سرت کو که سامان بگیرم

سرت کو سرت کو به دامان بگیرم

 

سراغ سرت را من از آسمان و

سراغ تنت از بیابان بگیرم

«کهیعص»

مبهوتم از نظاره ظرف طلای تو

اینجا چرا کشیده شده ماجرای تو

 

تا این که جای بهتر از اینجا مکان کنی

دامن گرفته‌اند یتیمان، برای تو

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×