دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
بانوى خمیده قامت

 

 

آن گاه که در بستر خون، خفت حسین

 لبّیک زد و جواب بشْنفت حسین

 

بانوى خمیده قامتى را دیدند

 می‌زد به سر و سینه و می‌گفت: حسین

سکینه کنار جسم پدر

الا که غرق به خون اوفتاده پیکر تو!

بباید از که بگیرم نشانى سر تو؟

 

 ز بس که بر بدنت ریخته است بارش تیر

بسان غنچه دهن باز کرده پیکر تو

 

در قتلگاه

می‌سوزد از شراره‌ی عشق خدا و باز

آتش به جان اهل هوس می‌زند حسین

 

آبش اگر دهند که هرگز نمی‌دهند

با کام خشک و سوخته پس می‌زند حسین

 

میزبان عشق

اى تنت در خاک و خون غلتیده از شمشیرها!

 پیکر عریان تو پوشیده از شمشیرها

 

چشم‌هاى جوشنت گرییده خون از تیرها

 زخم‌هاى پیکرت خندیده از شمشیرها

 

نور یزدان

در زمین آویزه‌ی عرش اله افتاده بود

 یا تن خون خدا در قتلگه افتاده بود

 

پیکر سبط نبى در بحر خون بُد غوطه‌ور

 یا که بر خاک سیه، عرش اله افتاده بود

 

مخزن کبریا

ای شمر! ببین کجا نشستی

بر مخزن کبریا نشستی

 

بردار تو پای چکمه‌دارت

زین سینه که از جفا نشستی

 

بوریا

کاش آن شب همه جا شب می‌شد

خاک گودال مؤدب می‌شد

 

داشت از خون گلوی آقا

لب گودال لبالب می‌شد

جزیرۀ خون

آشفتگی از نگاه مجنون پیداست

از آتش گونه‌­های گلگون پیداست

 

از دورترین نقطه به او خیره شوید

مانند جزیره‌­ای که در خون پیداست

صحنۀ جان‌سوز

چون صبا دید به صحرا، بدن بی‌کفنش

خاک می‌ریخت به جای کفنش بر بدنش

 

چون که از مرکب خود، شاه به گودال افتاد

حمد یزدان به لبش بود و شفاعت سخنش

 

 

تازۀ کهن

کیست این کشته؟ که جان همه قربان تنش!

خاک صحرا، کفن و خون گلو، پیرهنش

 

مصحف فاطمه در قلزم خون افتاده

آیه‌آیه شده چون صفحۀ قرآن، بدنش

 

حوض کوثر

 

آه از دمی! که خصم بُرید از قفا، سرش

افکنْد روی خاک ز کین، جسم اطهرش

 

آمد برون ز قتلگه و گفت: ای گروه!

کردم جدا ز تن، سر پاک منورّش

نشیب و فراز

به قتلگه ز سر شوق، گفت شاه حجاز

«منم که دیده به دیدار دوست، کردم باز»[i]

 

بدین شرف که شَوَم کشتۀ محبّت او

«چه شکر گویمت؟ ای کارساز بنده‌نواز!»

 

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×