دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
قصّۀ یوسف

 

چون خیمه زد ز شام به یثرب، امام ناس

آسوده گشت، عترت پیغمبر از هراس

 

یعقوب اهل‌بیت نبی با بشیر گفت

کاین مژده را به مژده‌ی یوسف مکن قیاس

پیغام ناله

به یثرب، کاروانی بی‌سپه‌سالار می‌آید

کز آهنگ درایش، ناله‌های زار می‌آید

 

چه پیغامی مگر زین کاروان آورده، پیک غم؟

که آوای مصیبت از در و دیوار می‌آید

 

رایحۀ پیراهن

 

گویند که دلدار به سوی وطن آید

آن جان برون‌رفته ز تن، در بدن آید

 

امروز نبی چشم به راه است، چو یعقوب

چون رایحه‌ی یوسفش از پیرهن آید

کاروان ‌اسرا

 

پریشان‌کاروانی از اسیری در وطن آید

سیه‌محمل جهازی چند با سوز و محن آید

 

به اشتر‌ها همه محمل سیه‌پوش است و چندین زن

سیه‌پوش و سیه‌روز از سفر، سوی وطن آید

قرب وطن

 

چه کاروان؟ که متاع گران‌بها دارند

خبر ز گرمی بازار کربلا دارند

 

گرفته‌اند عجب بارها ز جنس بلا

چه سود‌ها؟ که ز سرمایه‌ی بلا دارند

یا رسول‌ اللّه؟

 

ای آفتابِ مشرقِ اقبال اهل‌بیت!

از خاک سر برآر و ببین حال اهل‌بیت

 

دشمن نکرد رحم بر ایشان و ای عجب!

خون می‌گریست سنگ، بر احوال اهل‌بیت

ره آورد زینب

کاروان عشق را سوى وطن آورده‌ام  ‌

 نوغزالان حرم را در چمن آورده‌ام

 

آن نسیم خانه بر دوشم که از گلزار عشق

 بوى چندین لاله‌ی خونین‌کفن آورده‌ام

 

حدیث کربلا

به پیشگاه تو بعد از سلام، یا جدّا!

 مراست شِکوه ز قوم ظلام، یا جدّا!

 

ز شام می‌رسم و کتف و بازوان کبود

 مراست نزد تو سوغات شام، یا جدّا!

 

بازگشت اسرا به مدینه

بانگ جانسوز درا می‌آید

 کاروان اسرا می‌آید

 

کاروانى ز مشاهیر حجاز

 رفته در شام و کنون آید باز

 

برگشت کاروان کربلا

اگر چه اشک گرمی ارمغان آورده‌ام، مادر!           

نسیم سردم و بوی خزان آورده‌ام، مادر!

 

نیاید کس به استقبال من زیرا که می‌سوزد             

ز هُرم شعله‌ای کز سوز جان آورده‌ام، مادر!

 

ارکان حرم

شد قطار غم، روان سوی حجیز

با دل پُرخون و چشم اشک‌ریز

 

یوسف آل پیمبر با «بشیر»

گفت کای فرزانه‌ی روشن‌ضمیر!

 

کاروان اشک

ای مدینه! سوز دیگر ساز کن

در به روی داغ‌داران، باز کن

 

ای زمینت، جنّت‌الاعلای من!

دامنت، کنعان یوسف‌های من!

 

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×