دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
مصیبت حضرت رقیّه خاتون (س)

            

به امّید پدر، یک شب به شهر شام خوابیدم

که شاید بینم اندر خواب، رخسار پدر؛ دیدم

 

مرا جا داد در آغوش مهرش از سرِ یاری

گه او بوسید رخسارم، منش گه چهره بوسیدم

 

مصیبت حضرت رقیّه خاتون (س)

         

پدر جان! یک شبی در راه شام از ناقه افتادم

هر آن چه ناله کردم، هیچ کس نشنید فریادم

 

پدر جان! کاروان بگذشت و من تنها در آن صحرا

چو دیدم خویش را از ترس، سر بر خاک بنهادم

مصیبت حضرت رقیّه خاتون (س)

          

دختری در آرزوی دیدن روی پدر

یک شبی در گوشه‌ی ویرانه‌ای خوابیده بود

 

ناگهان از خواب جَست و انقلابی شد پدید

گوییا در خواب، آن دختر، پدر را دیده بود

مصیبت حضرت رقیّه خاتون (س)

امشب دگر این دیدۀ من آب ندارد

آرام و قرار این دل بی‏تاب ندارد

 

مرغ دل من در قفس سینۀ سوزان

چون مرغ شباهنگ دگر خواب ندارد

 

بس خون دل از دیده فشاندم که دو چشمم

چون چشمۀ خشکیده دگر آب ندارد

مصیبت حضرت رقیّه خاتون (س)

       

مژده! ای عمّه! که امشب پدرم آمده است

سرور تشنه‌لبان، تاج سرم آمده است

 

کشتۀ راه خدا، تشنه ‏لب کرببلا

خوب شد، عمّه! که نور بصرم آمده است

من ندانم...

تمام درد بر جانم نشسته رد خون روی دستانم نشسته

 

تو خوردی خیزران و، من ندانم چرا زخمش به دندانم نشسته

ستاره بر تن مهتاب

چو زینب پیکرش را آب می‌ریخت ستاره بر تن مهتاب می‌ریخت

 

همه دیدند چون زهرای اطهر ز هر جای تنش خوناب می‌ریخت

میهمان

          

صبح اگر سر بزند زودتر ان شاء الله

می‌رسد همسفرم از سفر ان شاء الله

 

در گذر از سر هر خار دعا می‌کردم

نشود هیچ کسی در به در ان شاء الله

کودکی خسته و شب تیره و این دشت مخوف

کاروان رفت و من سوخته دل جا ماندم آه کز ناقه بیفتادم و تنها ماندم همرهان بی خبر از من بگذشتند و دریغ من وحشت زده در ظلمت صحرا ماندم

هم بازی

          

زخم‌هایم شده این لحظه مداوا مثلاً چشم کم سوی من امشب شده بینا مثلاً

 

آمدی تا که تو هم بازی دختر بشوی؟ باشد ای رأس حنا بسته! تو بابا مثلا

حتّی دل فرشته برایش گرفته بود

در آن سحر، خرابه هوایش گرفته بود حتّی دل فرشته برایش گرفته بود        با آستین پارۀ پیراهن خودش جبریل را به زیر کسایش گرفته بود

خورشید شام تار خرابه

       

حالا که آمدی دگر از پیشمان نرو خورشید شام تار خرابه! بمان، نرو  

دیگر بس است بی تو سفر، جان به لب شدم دق می‌کنم اگر بروی، مهربان! نرو

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×