دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
خلیفۀ شبگرد

مرغی اسیر در قفس درد، دیده‌ای

یا در بهار، شاخ گل زرد، دیده‌ای

 

خرما به دوش نخل مروّت به کوچه‌ها

هر نیمه شب، خلیفۀ شبگرد دیده‌ای

خطبه

در تشت طلا بود سر سردارش

زنجیر گران، به پیکر تبدارش

 

از خطبۀ آتشین «سجّاد»، یزید

شد نادم و گریه کرد بر کردارش

شهید زنده

دژخیم ز بغض، زرد رخسارت خوانْد

در اوج شکوه بودی و، و خوارت خوانْد

 

ای سبزترین شهید زنده «سجاد!»

«بیمار»، کسی بود که بیمارت خوانْد!

 

گواه

ای کرب و بلای دیده و دل، وطنت

آماجگه تیر شقاوت، بدنت

 

گفتی پسر علی و ننگ سازش؟

خورشید سر نیزه، گواه سخنت!

ملائک

  

مه، جلوه‌گر از چهرۀ نورانی تو

خورشید، خجل ز پرتوافشانی تو

 

گودال و، «تَنَزَّلُ الْمَلائِک، فیها!»

عرش آمده در فرش، به مهمانی تو!

  

غروب

مَه، خنجر آبدیده را می‌مانَد

شب، یاغی آرمیده را می‌ماند

 

غلتیده به خون میان گودال غروب

خورشید، سر بریده را می‌مانَد!

عمامۀ سبز

از جلوۀ گل‌های جهان، کاسته شد

عذر مه و مهر و اختران، خواسته شد

 

چون بست به سر، حسین، عمامه سبز

«گل بود و، به سبزه نیز، آراسته شد!»

چشم دریازده

دستی که ز موج علقمه کام گرفت

افتاد جدا و دست حق نام گرفت

 

چشمی که ز عکس موج، دریازده بود

با تیر به خون تپید و آرام گرفت

غرق عطش

اوج عطش از لعل  تو خوانده‌ است فرات

ندز لب تو، اشک فشانده‌ است فرات

 

زان روز که تصویر لب خشک تو دید

غرق عطشت هنوز مانده‌ است فرات

مویۀ العطش

برخواند برادر و دل از غیر گسست

بی‌دست و سر و چشم، به راهش بنشست

 

پیچید چو بانگ «وا اخا»یش به حرم

با مویۀ «العطش»، دل خیمه شکست

جوشن صبر

ای جسم کبود گشته‌ات، جوشن صبر

وی خیمه‌گه سوخته‌ات، مأمن صبر

 

تا حفظ شود ز چشم زخم غم‌ها

نام تو شده است حرز بر گردن صبر

 

پژواک خطابه

ای صبر تو، چاک کرده پیراهن غم

وی عزم تو، آتش زده بر خرمن غم

 

پژواک خطابه‌های تو محو نمود

از ساحت پاک حنجرت، شیون غم

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×