دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
دامن کین

 

چون اهل کوفه دامن کین بر میان زدند

دامن بر آتشِ غمِ خلقِ جهان زدند

 

چون هاله، گِرد ماه به یک‌باره اهل‌بیت

صف، حلقه‌وار، گِرد امام زمان‌ زدند

روز رزم

 

چون بهر شاه تشنه‌جگر، یاوری نمانْد

عبّاس و قاسمیّ و علی ‌اکبری نمانْد

 

از کید و کین اختر و بی‌مهری سپهر

از بهر یاوریش، نکو اختری نمانْد

ناشکیبی

شطّ فرات از آتش حسرت، کباب شد

وز تشنگیش از عرق خجلت، آب شد

 

در حلق ساکنان بهشت، آب سلسبیل

بر یاد تشنه‌کامی او، خون ناب شد

 

 

هزاران حسام

چون عزم کارزار، شه تشنه‌کام کرد

گفتی به رزم‌گاه، قیامت، قیام کرد

 

سر را به ‌راه حق، به ‌کف خویشتن نهاد

تن را به ‌یاد دوست، نشان سهام کرد

 

فخر تراب

 

چون بر تراب، جا پسر بوتراب کرد

بس فخر‌ها به عرش الهی، تراب کرد

 

لرزید عرش و غلغله در فرش شد پدید

چون بر تراب، جا پسر بوتراب کرد

ریگ‌های گرم

 

از زین فتاد و سر به سر خاک برنهاد

خاکم به سر! چو او به سر خاک، سر نهاد

 

هر جا که سر نهاد بر آن ریگ‌های گرم

از تاب رفت و باز به جای دگر نهاد

 

آفاق و افلاک

 

ز آن روز که بر خاک فتاد، آن قد و قامت

بر خویش فرو رفت ز غم، صبح قیامت

 

آفاق به سر، خاک سیه ریخت ز ظلمت

در خاک نهان گشت، چو خورشید امامت

 

گل بی‌آب و رنگ

 

لب‌تشنه‌ای که آب، جز از چشمِ تر نداشت

آه از دمی! که چاره به جز تَرک سر نداشت

 

دستش ز پا فتادنِ یاران ز کار مانْد

نورش ز دیده رفت که یعنی، پسر نداشت

رجال و نسا

بر حالت غریبی او، آسمان گریست

تنها نه آسمان، همه کون و مکان گریست

 

چون سوی مقتل آمد و بر کشتگان گذشت

بر هر جوان و پیر، خروشان چنان گریست

 

سرشک ‌مصیبت

از پشت زین به خاک، چو خورشید دین نشست

برخاست شورشی که فلک بر زمین نشست

 

از شش جهت بلند شد، آهی که دود آن

بر طاقِ منظرِ فلکِ هفتمین نشست

 

به رنگ کاه

بر نیزه دید، چون سر آن سرور، آفتاب

یا رب! چرا طلوع کند دیگر آفتاب؟

 

باشد روا که ماه کشد، آه بر فلک

باشد سزا که خاک کند بر سر، آفتاب

 

مهد خواب

شاهی که بود چشم جهان بر جناب او

نگْرفت کس به وقت سواری، رکاب او

 

بر زین نشست و جانب میدان شتاب کرد

کاش ایستاده بود، سپهر از شتاب او

 

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×