دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
ابر بهار

در پنجۀ داغ، قد کمانی شده است

نامی که به صبر، جاودانی شده است

 

چشمش که به آب می‌خورد، می‌بارد

چون ابر بهار ناگهانی شده است

تصویر پیمبر

ای باغچه‌ها که یاس پرپر دارید

هفتاد و دو پروانۀ بی‌سر دارید

 

تصویر پیمبر به زمین افتاده ا­ست

این عکس هزار تکّه را بردارید

تصویر آفتاب

در رود زمانه پیچ و تاب افتاده است

خورشید به خوف و اضطراب افتاده است

 

ظهر است و در آیینۀ چشمان فرات

تصویر بلند آفتاب افتاده است

خشکیدن اشک

یک عمر به اضطراب لب تر کردیم

با یاد تو در عذاب لب تر کردیم

 

بعد از تو روا نبود خشکیدن اشک

این بود اگر به آب لب تر کردیم

آن روز، امروز

آن روز حسین کودکش را بوسید

آن روز گلوی کوچکش را بوسید

 

امروز شنید کودکی ذکر حسین

با یاد علی، عروسکش را بوسید

کوتاه سروده
خورشید

مه دشنۀ آب دیده را می‌ماند

شب یاغی آرمیده را می‌ماند

 

غلتیده به خون میان گودال غروب

خورشید، سرِ بریده را می‌ماند

سر-دار

پیغام به‌دست از سفر آمده بود

بی واهمه در دلِ خطر آمده بود

 

از بام که سرنگون شدی پرسیدند:

سردار چرا بدونِ سر آمده بود؟

دروغ

این شهر که سنگ می‌زنند از بامش

مجموع شدند در پیِ اعدامش

 

این قوم دروغ را چه خوش می‌گویند؟

گفتند که کافر است و ... «مسلم» نامش

مرد کوفه

یک شهر پر از نفاق و نامردی و قهر!

اُفٍ لک یا کوفه! اُفٍ لک دهر

 

در را نگشود هیچکس بر مهمان

یک مَرد نبود غیرِ «طوعه» در شهر

شهرت

تا در تن و سنگ و خشت ِ خود جان داری

هر روز هوای عیدِ قربان داری

 

در کوچه و بام و مسجدت پیچیده:

«ای کوفه تو شهره‌ای به مهمانداری ...!»

فرستاده

بر دامنِ تزویر و ریا چنگ زدند

یکبار دگر به عشق نیرنگ زدند

 

امروز تمامِ شهر بیعت کردند

فردا به فرستادۀ او سنگ زدند

اقتدا

هر بار که جزر دیده، مدّش کرده

هر راه، به کُفر بود، سدّش کرده

 

پس ماندنِ در مکه حرام است که او

در مرگ هم اقتدا به جدّش کرده

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×