دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
اوج عطش

دریا به لب خشک تو پهلو نزند

موج عطشت به بحر زانو نزند

 

از بهر کفی آب روان، غیرت تو

بر کوثر و سلسبیل هم رو نزند

 

آبروی آب

تصویر تو را در دل خود جوید آب

با یاد لب تو، «العطش» گوید آب

 

چون از کف خود بریختی، موجی زد

تا دست ز آبروی خود شوید آب

غیرت تیر عشق

دستت چو لبی به جام دریازده بود

از شرم حسین، سر به صحرا زده بود

 

چشمان تو نیز، نقش آب از خاطر

با غیرت تیر عشق، بالا زده بود

شرمسار حرم

با قدّ رشید خود، وفا را عَلَم است

وز مشک تهی، به سینه‌اش موج غم است

 

از دوری خیمه‌گاه تا مرقد او

پیداست، هنوز شرمسار حرم است

سه حرف شعله‌بار

از داغ تو، خیمه شرمسار عطش است

چشمان فرات، جویبار عطش است

 

دست و عَلَم و مشکِ به خاک افتاده

تفسیر سه حرفِ شعله‌بارِ (ع ط ش) است

 

صدای ریزش آب

تیری که به مشک آن وفادار نشست

بَند دل و رشته امیدش بگسست

 

چشمی که نداشت ... آخر از ریزش آب

برخاست صدایی و دل مرد شکست

 

مشک تُهی

هر چند ابوالفضائلم می‌دانند

هر جا ز فتوّتم سخن می‌رانند،

 

امّا خجلم ز روی طفلان، که مرا

با مشک تُهی هنوز سقّا خوانند

 

روایت مشک

بر شانه، به جای علمش رایت مشک

دست و سر و دیده، وقف امنیّت مشک

 

گویی که به جای آب دریا، پُر بود

از حال و هوای خیمه، ظرفیّت مشک

 

حیثیت آب

دست تو، حریم پاکی نیّت آب

چشمان تو، قاب اشک از رؤیت آب

 

با یاد لب خشک حرم، می‌ریزد

از دست وفادار تو حیثیّت آب

 

دریا دلان

پروانه صفت، به نور دمساز شدند

از محبس تن، به فکر پرواز شدند

 

در قحطی آب، دل به دریا چو زدند

خون از سرشان گذشت و آغاز شدند

هفتاد و دو سرمست

طوفان حماسه و فداکاری بود

چشمان غروب، گرم خونباری بود

 

هفتاد و دو سرمست، ز پا افتادند

وز ساغرشان، خون خدا جاری بود

 

تداوم عشق

در دشت جنون، لاله صفت باز شدند

خونین پر و بال، گرم پرواز شدند

 

ماندند، ولی به عشق رونق دادند

رفتند، ولی تا ابد آغاز شدند

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×