دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
بیت‌الاحزان

باز گشتم با غم و محنت، قرین

یادم آمد از غم «امّ‌البنین»

 

شد ز دشت کربلا چون باخبر

«بیت‌الاحزان» در بقیعش شد مقر

 

ارکان حرم

شد قطار غم، روان سوی حجیز

با دل پُرخون و چشم اشک‌ریز

 

یوسف آل پیمبر با «بشیر»

گفت کای فرزانه‌ی روشن‌ضمیر!

 

کاروان اشک

ای مدینه! سوز دیگر ساز کن

در به روی داغ‌داران، باز کن

 

ای زمینت، جنّت‌الاعلای من!

دامنت، کنعان یوسف‌های من!

 

شهر یثرب

کاروان، روزی‌که بر یثرب رسید

آفتاب انگار از مغرب دمید

 

ز آتشی کز طف به دل افروختند

یثرب و اهلش سراسر سوختند

 

 

قصّۀ غصّه‌ها

سیّد سجّاد، زین‌العابدین

با «بشیر» از مرحمت گفتا چنین

 

که خدا رحمت کند باب تو را!

زآن که بودی طبع او، مدحت‌سرا

 

 

متاع بی‌شمار

ای مدینه! در تو ما را راه نیست

ره مده ما را که با ما شاه نیست

 

رفتم از تو با حسین بن علی

بی‌برادر آمدم، «لا‌تَقبَلی»

 

وقت رجعت

چون که گردیدند با احوال زار

آل عصمت، عازم شهر و دیار

 

وقت شد تا عترت شاه حجاز

از اسیری در وطن گردند باز

 

کاروان غم

کاروان غم شدی سوی حجاز

ز آتش غم، جمله در سوز و گداز

 

سیّد سجّاد گفتا با «بشیر»:

چون تو نبْوَد عاقل روشن‌ضمیر

 

یا اهل یثرب!

کاروان آمد همی با ره‌روان

تا که شد نزدیک یثرب، کاروان

 

سیّد سجاد بر جانش درود!

اندر آن‌جا آمد از محمل، فرود

 

یا جّدا!

چون «بشیر» از امر زین‌العابدین

وارد شهر مدینه شد غمین

 

بانگ زد: یا اهل یثرب! خاص و عام

بعد از این اندر مدینه «لامُقام»

 

 

دیبای سیاه

صبح‌گاهان، خیمه بیرون زد ز شام

اختران برج عزّ و احتشام

 

شد روان آن بانوان سوگ‌وار

سوی یثرب با دو چشم اشک‌بار

 

مزار عاشقان

کاروان باز آمد از شام بلا

تا سر راه حجاز و کربلا

 

ساربان گفتا به زین‌العابدین

کای امام و پیشوای ساجدین!

 

 

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×