دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
خواب شیرین به کوهکن دادند

بهترین فیض را به من دادند

به سوالم جواب لن دادند

 

عاشقان وصال تو اول

به مکافاتِ عشق تن دادند

کوتاه سروده
خورشید، فراز نیزه‌ها مانده هنوز

 

بر نیزه، سری به نینوا مانده هنوز

خورشید، فراز نیزه‌ها مانده هنوز

 

در باغ سپیده، بوته بوته گل خون

از رونق دشت کربلا مانده هنوز

لب بزن، آتش از دهان افتاد

آسمان را مچاله کرد و گریست، یاد ِمنظومۀ جوان افتاد

اشک‎هایش شهاب شد غلطید، و در آن سمت کهکشان افتاد  

رو به تسبیح آفتاب نشست، دانه‎دانه غروب را نخ کرد تو مگر تشنه نیستی پسرم؟ لب بزن، آتش از دهان افتاد

کوتاه سروده
ای کاش...

میان کوچه‌ها آداب می‌ریخت

عرق از صورت ارباب می‌ریخت

 

و ای کاش آن زمان عباس هم بود

که روی آتشِ در، آب می‌ریخت

بغض انارینه

آسمان تاب ندارد تب جانکاه تو را

وزمین طاقت یک گریۀ کوتاه تو را

 

خواستی در عطش قافله فریاد کنی

بغض آمد به گلو، بست گلوگاه تو را

خون می‌چکد در رقص خنجرها

چه می‌خوانند این سان آتشین بر نیزه‌ها سرها

چه آهنگی است این؟ خون می‌چکد در رقص خنجرها

 

یقینی سرخ در تاریکی تردید جاری شد

دوباره لاله گون شد لاله گون شد باغ باورها

بار سفر بستی، مدینه شعله‌ور شد

پنهان ز خواهر می‌کنی چشم ترت را

شاید ندیدی اشک‌های خواهرت را

 

بار سفر بستی، مدینه شعله‌ور شد

در یاد دارم آن نگاه آخرت را

 

ام البنین روی سرت قرآن گرفته

تا پر کند یک بار جای مادرت را

کعبۀ هاج و واج را دیروز، در معمای خود رها کردی

ساربان غریب می‌خواهی این همه مست را کجا ببری؟

تشنه آورده‌ای که آب دهی، یا به سرچشمۀ بقا ببری؟

 

کعبۀ هاج و واج را دیروز، در معمای خود رها کردی

یک قبیله ذبیح آوردی غرق خون تا دل از مِنا ببری

کوتاه سروده
بی خون تو مرز عشق ناپیدا بود

بی داغ محبت تو دل رسوا بود

بی خون تو مرز عشق ناپیدا بود

 

گر عشق تو رنگ غم نمی‌داد به دل

عشق و دل و غم، سه لفظ بی معنا بود

کوتاه سروده
بماند...

امان از ماجرای پیکر او

امان از سرگذشت حنجر او

 

تنی ماند و سری بر نیزه‌ها رفت

بماند قصۀ انگشتر او

نذر حضرت ام‌کلثوم (س)
قدر خود از بوسۀ زیر گلو هم سهم داشت

ارث فامیلی یتیمی بود و او هم سهم داشت آه در این گنج موروثی عدو هم سهم داشت

 

اشک زهرا، اشک حیدر، آبروی عالم است قدر وسع خویش از این آبرو هم سهم داشت

به جنت، فاطمه صاحب عزا شد

به بستر خفته بانویی حزینه

در اوج غربت و غم در مدینه

 

به سینه دارد او یک باغ لاله

شده قوت و غذایش آه و ناله

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×