دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
دوباره مزرعۀ کربلا شکوفا شد

شبی‌ که‌ نام‌ تو در باور زمین‌ گل‌ کرد کسی‌ نگفت‌ «چرا زخم‌ ما چنین‌ گل‌ کرد؟» دوبارۀ مزرعه‌ کربلا شکوفا شد دوباره‌ پینۀ دستان‌ خوشه‌چین‌ گل‌ کرد ببین‌ چگونه‌ زنی‌ شیون‌ از دلش‌ جوشید ببین‌ چگونه‌ ترک‌های‌ زخم‌ دین‌ گل‌ کرد  

بیا ام‌البنین با دیدۀ گریان تماشا کن

صدا در سینه‌ها ساکت که اینک یار مى‌آید  

ز راه شام و کوفه عابد بیمار مى‌آید  

 

غبار راه بس بنشسته بر رخسار چون ماهش  

به چشم آیینه ایزدنمایى تار مى‌آید  

 

یک اربعین، کنار عدو، وای! وای! وای!

یک اربعین، به نیــزه ســر یـار دیده‌ام

یک اربعین، چو شمع به پایش چکیده‌ام

 

یک اربعین، به ضربۀ شلّاق ساربان

بر روی خــارهای مغــیلان دویده‌ام

 

با او چهل روز و چهل شب همسفر بود

از کوفه تا شمشیر عزراییل‌هایش

از کربلا تا شام با تفصیل‌هایش...

 

بعد از چهل روز از مسیر تلخ دیروز

امروز آمد دیدن فامیل‌هایش

 

خود را به روی قبرهای خاکی انداخت

بانوی مکه با همان تجلیل‌هایش

اربعین وقف عزای زینبه

دوباره وقت غم و وقت عزاست اربعینِ حضرت خون خداست پیرهنای مشکی رو در نیارید قافله هنوز تو راه کربلاست

کوتاه سروده
سنگ می‌زند بر سینه

در سوگ تو سنگ می‌زند بر سینه

گل با دل تنگ می‌زند بر سینه

 

با سوز و گداز نوحه می‌خواند باد

باران چه قشنگ می‌زند بر سینه

در این دیار، هلهله و پای‌کوبی است

دروازۀ ورودی شهر است و ازدحام

بر پا شده دوباره هیاهوی انتقام

 

این ازدحام و هلهله‌ها بی دلیل نیست

یک کاروان سپیده رسیده به شهر شام

 

 

پیش او شکوه می‌کند زینب

بعد یک اربعین رسید از راه   غم به قلبی  صبور می‌آید 

قتلگه را دوباره می‌بیند  آنکه از راه دور می‌آید 

خورشید زینب! شام را هم زیر و رو کن!

قرآن بخوان از روی نیزه دلبرانه

یاسین و الرحمان بخوان پیغمبرانه

 

قرآن بخوان تا خون سرخت پا بگیرد

همچون درخت روشنی در هر کرانه

 

 

چهل روز غم و غربت و غارت

کاروان می‌رسد از راه‌، ولی آه

چه دلگیر چه دلتنگ چه بی تاب

دل سنگ شده آب، از این نالۀ جانکاه

زنی مویه کنان ، موی کنان

تو سایه بر سر داشتی، دیگر نداری

هر روز می‌سوزی و خاکستر نداری

تو سایه بر سر داشتی، دیگر نداری

 

«خورشید بر نی بود» و حق داری بسوزی

دیدی به جز او سایه‌ای بر سر نداری

 

برگشته‌ای؛ این را کسی باور نمی‌کرد

برگشته‌ای؛ این را خودت باور نداری

 

زینب، هماره بشکوه، اسطورۀ مجسم

چل روز شد که چشمم تطهیر گشت با غم  با واژه‌های خونین می‌خواندم محرم  بر سینه می‌زند غم در دسته‌های ماتم  می‌آورد اگرچه دستان خسته‌ام کم   

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×