دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
رنگین کمان

رنگ عالم شد سیاه

در جهان عاطفه پیراهن غم شد سیاه

 

تکیه تکیه یاحسین

درغمت پیراهن این شهر کم کم شد سیاه

 

دست گدایی، سوی تو حاتم گرفته

ماه عزا آمد دل عالم گرفته

زهرا بنی یا بنی دم گرفته

 

هرکس به هر نحوی عزادار شما است

حتی خدا در عرش خود ماتم گرفته

 

لطفی کنید و تذکرۀ کربلا دهید

بر وادی وصال بر این دل نوا دهید

با اشک دیده سینۀ ما را جلا دهید

 

یک‌بار هم ز لطف قدم‌رنجه‌ای کنید

بر نوکران بی‌سر و پا هم بها دهید

 

درد فراق

هوای کهنۀ این شهر تازه دم کرده

گناهکاریمان «تنزل النقم» کرده

 

«ظلمت نفسی» ما را شنید دلبر و گفت:

امان ز نفس کسی که به خود ستم کرده

 

ورطۀ غم

دست ما گیر که در ورطۀ غم می‌افتیم

یاد ما باش که ما یاد تو کم می‌افتیم

 

باید اینجا بنشینیم که ما را بخرند

گریه کن، گریه وگرنه ز قلم می‌افتیم

 

طبیب دل بیمار

حال ما بی تو شبیه است به باران ‌بودن

می‌خورد از جهتی هم به بیابان ‌بودن

 

مثل باران ز غم یار فقط باریدن

چون بیابان نفس افتاده و بی‌جان ‌بودن

 

هوای محرم

این شهر را هوای محرم گرفته است

حال و هوای قلب مرا غم گرفته است

 

قبل از دهه برای عزای تو مادرم

اسپند و چایی و رطب بم گرفته است

 

حالت معراج

می‌وزد از ضبط صوت کودکی‌های پری

های‌های سنج و طبل و روضه‌های «کوثری»

 

چیزی از معنایشان هرگز نفهمیدم ولی

آتشی می‌‌زد به جانم نوحه‌های آذری

 

بوی عطش

باز هم کوچه و بازار، پر از غم شده است

بر سر و سینه بکوبید، محرّم شده است

 

هر طرف می‌‌نگرم بوی عطش می‌آید

غیرت آب از آنسوی عطش می‌آید

 

طوقی دل

طوقی دلم به گنبدت زائر شد

پرچم که سیاه شد قلم شاعر شد

 

پیک از طرف فاطمه آورده خبر

پیراهن مشکی شما حاضر شد

 

ز کرب و بلاست عطر و بویی که داریم

به دریا رود آب جویی که داریم

به می ‌‌می‌رسد این سبویی که داریم

 

میسّر نگردد به بال «وبالی»

هوای پریدن به کویی که داریم

 

شرمنده‌ام نمرده‌ام از رنج روضه‌ها

آه دلم به آینه زنگار می‌‌زند

پیراهن وصال، تنش زار می‌‌زند

 

عمرم، جوانی‌ام، همه خرج گناه شد

این گریه‌ها زیان مرا جار می‌‌زند

 

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×