دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
علیکنّ بالفرار

 با چشم اشک بار علیکنّ بالفرار با قلب داغ دار علیکنّ بالفرار

 

وقتی کمان حرمله شلاق دست شد پنهان و آشکار علیکنّ بالفرار

 

سایۀ سر

 ای وای من که دلبرم از دست می‌رود این دلخوشی آخرم از دست می‌رود

 

پیراهنش عجیب بوی سیب می‌دهد این یادگار مادرم از دست می‌رود

آیۀ تطهیر

 وقتی که کافرها تو را تکفیر کردند سرنیزه‌ها خواب تو را تعبیر کردند

 

ظهر است اما اسب‌ها روی تن تو چندین هلال ماه را تصویر کردند

گواه

ای کرب و بلای دیده و دل، وطنت

آماجگه تیر شقاوت، بدنت

 

گفتی پسر علی و ننگ سازش؟

خورشید سر نیزه، گواه سخنت!

سرافرازی

روزی که ستم، دست درازی می‌کرد

با خنجر، حنجر تو، بازی می‌کرد

 

وقتی که سرت به منبر نیزه نشست

دیدند که نیزه، سرفرازی می‌کرد!

 

ملائک

  

مه، جلوه‌گر از چهرۀ نورانی تو

خورشید، خجل ز پرتوافشانی تو

 

گودال و، «تَنَزَّلُ الْمَلائِک، فیها!»

عرش آمده در فرش، به مهمانی تو!

  

داغ گل

قربان مرام و پیکر بی‌سر تو

سرها به فدای سر بی‌پیکر تو

 

از داغِ گل و قبیلۀ سوختگان

داریم دلی، چو «پهلویِ» مادر تو!

 

جوشن صبر

ای جسم کبود گشته‌ات، جوشن صبر

وی خیمه‌گه سوخته‌ات، مأمن صبر

 

تا حفظ شود ز چشم زخم غم‌ها

نام تو شده است حرز بر گردن صبر

 

چشمان شفق

چشمان شفق، حرف تماشا نزند

بر قتلگه تو، پلک بالا نزند

 

خورشید، سراسیمه به مغرب بگریخت

تا ماه رخ تو، چشم او را نزند

موج خون

گودال، ز موج خون به گرداب افتاد

لرزید زمین، سپهر در تاب افتاد

دل‌ها همه خون و دیده‌ها دریا شد

کشتیّ نجات خلق، در آب افتاد

نافلۀ خون

آن دم که افق به قتلگه خیره بماند

وز حنجر سرخ، یک شفق بوسه ستاند،

 

بر خاک، که سجّادۀ تکبیرِ فناست 

مردی تنها، نافلۀ خون می‌خواند

میان دشت عطش، خیمه‌های در آتش

برای گریه دلم یک اشاره می‌خواهد

نگاه، رخصت اشکی دوباره می‌خواهد

 

میان دشت عطش خیمه‌های در آتش

کسی که رفت دلی پر شراره می‌خواهد

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×