دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
فکر دریا

وقتی گدایی را پناهی نیست دیگر

جز کوچۀ چشم تو راهی نیست دیگر

جز تو به حاجت‌ها الهی نیست دیگر

این جذبه‌ها خواهی نخواهی نیست دیگر

برایم بنویس

ممنون توام، غم تو روزی من است

برپایی ماتم تو روزی من است

 

با دست قلم شده برایم بنویس

هر سال محرّم تو روزی من است

چشم دریازده

دستی که ز موج علقمه کام گرفت

افتاد جدا و دست حق نام گرفت

 

چشمی که ز عکس موج، دریازده بود

با تیر به خون تپید و آرام گرفت

غرق عطش

اوج عطش از لعل  تو خوانده‌ است فرات

ندز لب تو، اشک فشانده‌ است فرات

 

زان روز که تصویر لب خشک تو دید

غرق عطشت هنوز مانده‌ است فرات

دست قلم

در حُلّۀ خون، دیدۀ سقّای حسین،

شد زائر گردی ز کف پای حسین

 

دست قلمش به جوهر خون بنوشت

بشکسته خطی، به وصف بالای حسین

رگ مشک

تا از رگ مشک، باز شد جویی چند

لرزید دل اهل حرم بَند به بَند

 

همراه طنین ریزش آب به خاک

در خیمه، نوای «العطش» بود بلند

مویۀ العطش

برخواند برادر و دل از غیر گسست

بی‌دست و سر و چشم، به راهش بنشست

 

پیچید چو بانگ «وا اخا»یش به حرم

با مویۀ «العطش»، دل خیمه شکست

دست‌های نیاز

نومید، چو بسته شد تورا دیدۀ ناز

شد چشم امید خلق بر فیض تو باز

 

افتاد دو دست از تو و، گردید بلند

بر دامن تو هزارها دست نیاز

لعل خشک

تا با لب تشنه، ساقی آب حیات

بنهاد قدم به دیدۀ موج فرات،

 

هِی زد که: «ز لعل خشک من چشم بپوش»

کز نام تو هم لب نکنم تر ... هیهات!

نیّت آب

در چنگ تو شد اسیر، حریّت آب

در مشک تو شد خلاصه، حیثیّت آب

 

بر دوش تو، قصد قربت خیمه نمود

وه وه ... که چه خوش زلال شد نیّت آب!

مشک آبرو

می‌برد به دوش غیرت خود، بی‌تاب

یک مشک ز آبروی و یک مشک ز آب

 

هر چند به خیمه مشک آبی نرساند

شد کام وفا ز آبرویش سیراب

اوج عطش

دریا به لب خشک تو پهلو نزند

موج عطشت به بحر زانو نزند

 

از بهر کفی آب روان، غیرت تو

بر کوثر و سلسبیل هم رو نزند

 

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×