دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
بابا رسید، اما فقط با سر

امروز با لب‌های خشکیده

دائم به فکر دختری بودم

بیتاب‌تر از روزهای قبل

دل خون طفل مضطری بودم

 

درد دل‌ با ماه

وای از آن دم که از سر طفلی

دست یک مرد روسری بکشد

وای از آن دم که بر سر بابا

دختری دست مادری بکشد

 

شیرین زبان قافله

چشم انتظار میهمان، زد زیر گریه

بغضش شکست و ناگهان زد زیرگریه

 

دیگر توان ایستادن هم ندارد

طفلک نشست و بی امان زد زیرگریه

 

قلب نگران

دست بگذار به قلب نگرانم بابا

بلکه آرام  شود روح و روانم بابا

 

چند وقت است صدایم نزدی دختر من؟

چند وقت است نگفتم به تو «جانم بابا؟»

 

دختر شاه و این جسارت‌ها؟

همه جا از غبار آکنده است

همه جا بوى خاک پیچیده

همه جا از سکوت شد لبریز

دخترى روى خاک خوابیده

 

عروسک

پایان قصه ختم می‌شد با عروسک

امروز عروسک، فردا، حالا عروسک

 

حالا که می‌‌خواهی بیایی کنج دامان

با خود بیاور پیش من صدها عروسک

 

چشم زمزم

روی پیکر سری داشتی، یادته؟

رگای حنجری داشتی، یادته؟

من یه روز بابایی داشتم، یادمه

تو یه روز دختری داشتی، یادته؟

 

ابری کبودم من، ولی باران ندارم

بابامی و حرفی ز تو پنهان ندارم

خسته شدم دیگر پدرجان، جان ندارم

 

مثل تمام پیرزن‌های مدینه

من هم ببین بابا دگر دندان ندارم

 

غربت ناباور

آخرش چشم تر تو خواهرت را می‌کشد

غربت ناباور تو خواهرت را می‌کشد

 

آن سیاهی مقابل، ازدحام دشمن است

خلوت دور و بر تو، خواهرت را می‌کشد

 

گویا کلیم باز به طوری رسیده است

از راه دور هالۀ نوری رسیده است

یک کاروان فرشته و حوری رسیده است

مشغول ذکر و راز و نیازند با خدا

گویا کلیم باز به طوری رسیده است

 

سفرۀ حاتم

در صحن دل وزیده هوای محرمت

بر گوش جان رسیده صدای محرمت

 

ما بیقرار، منتظر روضه مانده‌ایم

اصلا تمام سال، فدای محرمت

 

منّت بر قمر

روی زانوی برادر پا اگر بگذاشته

آفتاب انگار منّت بر قمر بگذاشته

 

دست‌ها را روی دوش دو پسر بگذاشته

آنکه روی شانۀ عباس سر بگذاشته

 

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×