دسترسی سریع به موضوعات اشعار
کاروان میرفت و...
کاروان ره میسپرد، اما و جان، سوخته
اشک دریا مینمود اما بیابان، سوخته
باد، از باغ شفق پرپر، چه زخمی میگذشت
دامنش اما ز گل داغ شهیدان، سوخته
زخم بر دوشان
کاروان ره میسپرْد، امّا دل و جان، سوخته
اشک دریا مینمود، امّا بیابان، سوخته
آه! از شام غریبانی که بر عالم گذشت
دشت و دریا غرق خون، پیدا و پنهان، سوخته
گودی قتلگاه
شب خنجر آبدیده دارد در دست
خورشید به خون تپیده دارد در دست
از گودی قتلگاه بیرون آمد
ای وای، سر بریده دارد در دست
کوتاه سروده
میسوخت ردیف خیمهای از آتش
در پشت غبار خون و خاکستر بود
آشوب گلو بریدن خنجر بود
میسوخت ردیف خیمهای از آتش
انگار پر عبای پیغمبر بود