دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
قدر نکویان

داد از ستیزۀ فلک و دور اخترش!

وآن دشمنی به عترت پاک پیمبرش!

 

آن بردن حسین و بر او آب بستنش

وآن آب دادن از دم شمشیر و خنجرش

 

شهادت ‌مقبول

خونی که شد روان ز تن پُر جراحتش

امروز نافه گشته، ببویید تربتش

 

این خاک مُشک‌‌بو ز جگر‌های سوخته است

کز تشنگی گداخت ز اصحاب و عترتش

 

قتیل‌گریه

هنوز دشت بلا، خاک مُشک‌بو دارد

که در کنار، جوانان مُشک‌‌مو دارد

 

هنوز تیره نماید به کربلا، خورشید

که در کنار، هزار آفتاب‌رو دارد

 

بریدی کو؟

بَریدی کو که شاه تشنه‌کام از وی خبر گیرد؟

مگر کز قتل مسلم، ترکِ این ناخوش سفر گیرد

 

مگر چون بشنود ظلمی که مسلم دید و طفلانش

حساب کار خویش و طفلکان خویش، برگیرد

 

 

وصیّت پدر

 

گفت: ای دو نور دیده! خوشا روزگارتان!

بادا به کربلا، قدمی استوار‌تان!

 

بینید چون میان عدو، عمّ خویش را

یاری به او کنید که حق باد، یارتان!

پیک خمیده قامت

پیکی خمیده‌قامتم آید به دیده، ماه

چون قاصدی که با خبرِ بد رسد ز راه

 

با صد هزار قصّۀ جان‌کاه می‌رسد

پیداست بوده کوهی و از غم شده است، کاه

 

حدیث تشنه‌لبان

به هر که می‌نگرم چشم پُر نمی ‌دارد

کشیده سر به گریبانِ ماتمی دارد

 

اگر ستاره بُوَد، اشک حسرتی بارد

وگر سپهر بُوَد، قامت خمی دارد

 

 

زینب چو دید ...

زینب چون دید پیکری اندر میان خون

چون آسمان که زخم تن از انجمش فزون

 

بی‌حد جراحتی، نتوان گفتنش که چند

پامال پیکری، نتوان دیدنش که چون

این جامۀ سیاه فلک در عزای کیست؟

این جامه سیاه فلک در عزای کیست؟

وین جیب چاک گشتۀ صبح از برای کیست؟

 

این جوی خون که از مژۀ خلق جاری است

تا در مصیبت که و در ماجرای کیست؟

لباس کهنه چه حاجت؟

لباس کهنه بپوشید زیر پیرهنش

مگر که برنکشد خصم بدمنش ز تنش

 

لباس کهنه چه حاجت؟ که زیر سمِّ ستور

تنی نماند که پوشند جامه یا کفنش

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×